خیلی از ما آدما باور داریم که در مسائل مهم جهانی، منطقهای، سازمانی و ... اصل تصمیمها رو یه سری نفراتی که ما نمیشناسیم دارن میگیرن و همۀ این نمایش رو درست کردن که ما رو گول بزنن.
هر چیزی که داره به ما نشون داده میشه، یه نمایشِ الکیه واسه گولزدنمون!
ما چیزی رو میبینیم که اونا میخوان به ما نشون داده بشه!
همیشه سرمون رو با یه سری مسائل گرم میکنن که مسائل مهمتر رو فراموش کنیم!
و اگه فکر میکنی اینجوری نیست، خیلی سادهلوحی!
این حرفها رو تقریباً هر روز از آدمای اطرافمون میشنویم. چه در مسائل مهم در سطح جهان، چه در مسائل داخل کشورمون و چه در سازمانها و شرکتها و تیمها.
خیلی مثال و نمونۀ داستانی هم میشه پیدا کرد که تأییدکنندۀ این حرفها باشه.
چرا میگم نمونۀ «داستانی»؟ چون افرادی که این حرفها رو میزنن، خودشون رو مقید به ارائۀ «داده»های موثق نمیدونن و صرفاً زمانی که «یک داستان قابل روایت، در باب قربانیبودنِ خود» پیدا کنن، اون رو بهعنوان واقعیت بیان میکنن و مایی که شنوندۀ این داستانها هم هستیم، همینکه به نظرمون یه داستانی چفت و بست مناسب داشته باشه، تحت تأثیرش قرار میگیریم.
یعنی چون میشه حالتی رو متصور شد که یه وضعیت علیرغم ظاهر فریبندهش، دستهای پنهانی رو در پشت پرده داشته باشه، هرجایی که چیزی مطابق میل عدهای پیش نمیره، به خودشون اجازه میدن که بگن «کار کارِ انگلیسهاست!»
این طرز تفکر، حتی اگه به نتایج صحیح و درستی برسه، فرآیند مخربی برای ما و فرهنگمون داره.
چون باعث میشه به جای فکر کردن و در نظر گرفتن واقعیات و دادهها، با کلیشهها و شابلونهای فکریمون سراغ مسائل بریم و به قطبیتر شدن جامعه دامن بزنیم.
با بدنام کردن یه سری مشاغل و ایجاد بدبینی عمومی، با تحلیلهای سیاسی و اجتماعیِ بیمبنا و با رفتارهای دیگهای که از این سنخ هستن، عملاً داریم باعث ایجاد بیاعتمادی بیشتر در جامعههایی که عضوشون هستیم میشیم و همین سهلانگاریها میتونه تبعات جبرانناپذیری به بار بیاره.
امیدوارم حداقل بتونیم تو همین گفتگوهای روزمرهای که داریم، این مسائل رو بیشتر در نظر بگیریم تا حداقل به اندازۀ سهمی که داریم، بتونیم جلوگیری کنیم از بازتولید کلیشههایی از این دست.