ویرگول
ورودثبت نام
mahdi.mbn
mahdi.mbn
mahdi.mbn
mahdi.mbn
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

دکتر طاعون

دکتر طاعون:

روزی در یک کیهان دیگه، یک پسر در سخت‌ترین شرایط در یک روستا به دنیا می‌آید، در پنج سالگی اش جنگی در آن سیاره اتفاق می‌افتد، جنگی بسیار بزرگ و چند ماه پس از شروع جنگ، اهالی روستا تصمیم میگیرند که روستای خود را به زیر زمین ببرند و اکثر کار های را در زیر زمین انجام دهند تا مورد غارت و حمله قرار نگیرند. او برای بازی به بیرون می‌رود. در راه، چند نفر را میبیند. آن افراد از او میپرسند که کجا زندگی میکند و او جای روستایش را میگوید و بعد مدتی بازی کردن به روستا برمیگردد و بعد از مدتی، سیل عظیمی از سربازان، به روستا حمله ور میشوند. خانه ها را آتش میزنند. بچه ها را می‌ربایند و به بردگی میگیرند. جلوی چشم بچه ها، والدین و بزرگتر هایشان را جلوی چشم آنها تکه تکه میکنند، می‌سوزانند و میکشند. او مثل خیلی های دیگر به بردگی گرفته می‌شود و هر روز به سختی شکنجه میشد. اولین غذایی که به انها دادند گوشت بود، اخرین گوشتی که انها در کل این مدت خواهند خورد. بعد از خوردن غذا، به انها گفته میشود که غذا با گوشت پدر و مادر و بزرگتر هایشان درست شده بود. همیشه غذای انها با کمی کریستال جادویی مسموم میشد تا با جادو بتوان انها را کنترل کرد و وقتی افرادی، به دلیل بیماری یا ضغف عضلانی داشتند یا به هر مشکلی بر میخوردند که باعث میشد که پولی که از انها به دست میاید از خرجی که دارند کمتر شود، بقیه بچه ها با جادو کنترل میشدند و مجبور میشدند اهسته اهسته، انها را شکنجه دهند و بکشند. و در بعضی مواقع بقیه را مجبور به خوردن زنده زنده ی انها میکردند. او هر روز برای انتقام، مخفیانه تمرین می‌کرد و سالها میگذرد، او بزرگ شده بود، ناگهان در یکی از روز ها برای فرار و نجات بقیه، شروع به کشتن برده داران و شکنجه گَران می‌کنه. او از قصد کار های انجام داده بود تا از غذا محروم شود و ان جادو روی او اثر نداشته باشد. هرچی بیشتر پیش میره، بیشتر خسته میشه و بیشتر زخمی میشه، در آخر حتی به مرگ نزدیک شده بود، اما کسانی که نجات داده بود، به او کمک کردند آنها فهمیدند که مثل این مکان، مثل یک سازمان، مکان های دیگری وجود دارد، آنها شروع به آزاد کردن دیگران و کشتن برده داران و شکنجه گَران می‌کنند و در آخر و پس از کلی سختی کشیدن و زخمی شدن و تا حد مرگ رفتن، موفق می‌شوند، او دوست های زیاد و بسیار صمیمی ای پیدا کرده بود اما هنوز برای از دست دادن خانواده اش ناراحت بود، وضعیت کمی پایدار و خوب شده بود و کشور ها و شهر ها و غیره، دوباره به حالت قبل برمیگردند و دوباره شکل می‌گیرند، او چند گل بر میدارد و برای یادبود، به روستای محل زندگی قبلی اش میرود و در میان خرابه ها متوجه میشود که انگار تحت شرایطی خاص، ویروسی گیاهی پخش شده و از این متوجه میشود که وقتی گل ها را بر روی زمین گذاشت، به سرعت پژمرده و خشک و تجزیه شدند و او اعتنایی نمیکند و فکر میکند که این ویروس در همین محوطه بماند،اما همین غفلت او باعث میشود که حدود دو یا سه سال بعد، قحطی و خشکسالی بزرگ و طولانی ای در کل سیاره، شکل میگیرد، روز ها به سختی می‌گذشتند و به سختی دانجن ها پاکسازی میشدند، مرز کشور ها از هم پاشید و کل سیاره مجبور به همکاری میشوند اما این قحطی و خشکسالی،خیلی طولانی و بزرگ بود و خیلی ها می‌میرند و حتی دوست های او به او حمله میکنند، حتی بهترین دوست هایش، او مجبور میشود، دوست هایش را با دستان خودش بکشد، قحطی و خشکسالی بعد از مدتی از بین رفت ولی جمعیت بسیار کمی زنده مانده بودند، سه سال بعد، ناگهان تعداد هیولا ها زیاد می‌شود و عصر هیولا ها شروع میشود و گروه های شکارچی هیولا تشکیل میشود و او عضو یکی از این گروه ها میشود و دوستان تازه ای پیدا میکند، سالها، روز ها به سختی طی میشد. او توی یک گشت زنی، یک خرابه رو پیدا میکنه و یک علامتی رو روی اون میبینه و یادش میاد که دقیقا این علامت روی بدن پدر و مادرش هم بوده و وارد اون مکان میشه و سند ها رو بررسی میکنه و میفهمه اونجا یک سازمان بوده و دو نفری که فکر میکرد پدر و مادرش هستن، اون رو پیدا کرده بودند و میخواستن که اون رو تا 18 سالگی بزرگ کنند تا به اندازه کافی بزرگ شده باشه و بعد مخفیانه اون رو بکشن تا بتونن اعضای بدن اون رو بفروشن و پدر و مادر واقعی اون، از یک مقام بالایی برخوردار بودن و به خاطر اینکه اون در زمان تولدش استعداد زیادی نداشت، اون رو یکجا گذاشتن تا اون یا از گشنگی بمیره یا اینکه هیولا ها اون رو بخورن که اون دو نفر اون رو پیدا کردن. در روزی، او یک دارویی پیدا میکند برای کسانی که به شدت آسیب دیده بودند ولی وقتی آن را به بعضی از دوستانش میدهد، آنها تبدیل به هیولا های میشوند که خاطرات و هوشیاری انسانی خود را حفظ کرده اند و از درد فریاد میزدند و او را التماس میکردند که آنها را بکشد. آنها خود خوری میکردند و به خودشان آسیب می‌زند و او به سختی و با رنج زیاد مجبور میشود آن ها را بکشد و برای اینکه مطمعن شود که انها دیگر زحر نمیکشند و زنده نیستند مجبور شد انها را تکه تکه کند. و ده سال بعد از شروع عصر هیولا ها، او را میبینیم که ازدواج کرده و یک دختر و یک پسر و یک نوزاد یک ساله داشت و همسرش باردار بود. چند روز میبینیم که انها داشتند به خوبی زندگی میکردند و کم کم او میخواست که حوادث قبلی را فراموش کند اما یک روز، وسط روز، وقتی فکر میکرد که زندگی بالاخره روی خوش را به او نشان داده، یکدفعه یک هیولای بزرگ به خانه انها حمله میکند و در یک لحظه کوتاه، فرزند هایش و همسرش جلوی چشم های او میمیرند و آنها از وجود رئیس هیولا ها با خبر میشوند ولی دیر شده بود، طلسمی که به زنده بودن رئیس هیولا ها و ده سال زمان نیاز داشت، دیگر فعال شده بود، همه ی مرده ها تبدیل به هیولا شده بودند، جمعیت هیولا ها به شدت افزایش یافه بود و تمام دوستان او جلوی چشمانش کشته شدند و او تنها بازمانده انسانهای سیاره شده بود، او . مجبور میشود که دوستانش را برای دومین بار با دستان خودش بکشد و حتی مجبور شد که خانواده خودش را هم بکشد، چند سال می‌گذرد، حالا بالاخره، تمام هیولا ها کشته شدند، او در ناامیدی غرق شده بود که او دوستش را میبیند که فکر میکرد در عصر هیولا ها کشته شده است، او دوستی بود که همیشه همراه او بود و بسیار وفادار بود ولی میبیند که دوستش به او حمله میکند و دوستش میخواهد که او را برای قدرت جذب کند. او از حرف های دوستش متوجه میشود که دوستش بود که به آن افراد گفته بود که مکان روستا را از طریق او پیدا کنند، او بود که جای افرادی که مخفی شده بودند را لو داد تا مقام بالاتری به دست بیاورد، او بود که بسیاری از آذوغه قحطی را برای خودش برداشت، او بود که داروی اشتباهی به دکتر طاعون داد که هیولا ها بیشتر شوند و مقام بالاتری در میان هیولا ها پیدا کند، او بعد از مدتی مبارزه آن دوستش را شکست میده و بعدش، طبق خرفای دوستش، میفهمه که تمام دوست های اون که طی این مدت داشته که 21 نفر میشدند، یک گروه بودند که تحت یک افسانه یا پیشگویی، میخواستن اون رو بکشن و طبق این افسانه و یا پیشگویی کسی که یک علامت خاص پشت گردنش از زمان تولدش باشه، که شکل علامت نوشته شده بود، اگر فرد یا افرادی اون رو بکشن، سرنوشتشون این خواهد بود که به قدرت زیادی دست پیدا کنن ولی کشتن اون کار راحتی نبود چونکه اون پتانسیل وحشتناکی داشت. پنج نفری از دوستاش که توی دوران قحطی برای اذوغه بهش حمله کردن، با بقیه گروه به مشکل خورده بودن و بقیه گروه به خاطر این به اونها حمله کردن و اذوغه اونها رو برداشتن. در عصر هیولا ها هم که 16 دوست باقیمونده اون، برای نقشه کشی به سمت محل سکونت هیولا ها رفته بودند، شش نفر از اونها با بقیه به مشکل میخوردن و ده نفر دیگه و هیولا ها به اونها حمله میکنن و ده نفر کمی زخمی میشن ولی اون شش نفر، به شدت زخمی میشن و بقیه، برای فاش نشدن نقشه هاشون، حنجره اون ها رو پاره میکنن. و برای اینکه غیر طبیعی نباشه، اون ها رو نمیکشن و وقتی میفهمن که دکتر طاعون داره اون دارو رو میسازه، یکی از دارو های شکست خورده دکتر طاعون رو با داروی اصلی جابه جا میکنن. اون دوست دکتر طاعون هم برای اینکه تنها کسی باشه که به اون قدرت دست پیدا میکنه، اون 9 نفر رو هم میکشه. او سادیسمی میشود، او روانی و دیوانه میشود، پنج سال در تنهایی زندگی کرد و اینها موجب شد که او بیشتر روانی و دیوانه و سادیسمی شود، او پس از مدتی، فلسفه ای برای خودش طرح کرد:«انسان ها گناهان زیادی دارند، و این گناهان تنها با مرگ و زجر بخشیده میشود بنابراین، انسان ها لکه ای روی شیشه ی جهان هستند، لکه ای که باید محو شود» دکتر طاعون بعد از ایجاد فلسفه اش، تصمیم گرفت که بعد از کشتن و شکنجه دادن و جذب کردن همه، خودش را هم تا سر حد مرگ شکنجه دهد و خودکشی کند. او به سیارات دیگر رفت، هر کسی را می‌کشت و جذب می‌کرد تا قویتر شود، و کسانی بودند که جلوی او مقاومت میکردند و او هم بسیار زخمی میشد و در مواقعی نزدیک به مرگ می‌رفت ولی همه ی آنها برای او، مثل پله هایی برای قویتر شدن بودند، او سیارات را یکی یکی نابود کرد و حتی به جایی رسید که یونیورس خودش را نابود کرد، او یونیورس ها را همینطور نابود میکرد و بعد مولتی ورس ها و سپس ابعاد را نابود کرد و هر کسی را که می‌کشت و یا شکست میداد، جذب میکرد، او در آخر، کیهان خود را نابود کرد، او کیهان های دیگر را یکی یکی نابود میکرد و ...

بقیه داستان بعد از نوشته شدن فصل ده داستان this is not the end/ این پایان نیست نمایش داده میشود

یکرد.

دارک فانتزی
۱
۱
mahdi.mbn
mahdi.mbn
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید