مهدی ناصری
مهدی ناصری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

اصفهان جان جهان است و آن رود جان آن | photo story

در مورد اصفهان بسیاری پیش‌تر و بیش‌تر و بهتر و سزاتر از من گفته‌اند و شنیده‌اند و دیده‌اند و می‌دانند که اصفهان جان جهان است، سرمایه ماست، نگین انگشتر این جغرافیاست، زیباست و مردم زیبنده‌ای در آن می‌‌زیند. ایستاده با آبی‌های آسمانی‌اش به جان‌ها گرمای عشق می‌دمد، چشم‌ها را می‌نوازد، عصاره‌ای‌ست از انباشت تاریخی آفرینش‌های زیرکانه‌ی مردمی همیشه لبخند به‌ لب، که این تکه از زمین را شبیه‌ترین به بهشت ساخته‌اند؛ نقدی‌ست انسانی در برابر نسیه‌ای آسمانی؛ طعنه‌ای‌ست بامزه به بیهودگی بی‌صاحب این دنیا؛ لبخندی‌ست در تلخی تاریخ؛ چشمه همیشه جاری هنر است بر کویر سرگذشت ما. اصفهان، نه به کوه و دشت و دریا و جنگلی که ندارد، که به اعتبار خودِ انسان و تلاش زیبایی‌خواهانه و بی‌چشم‌داشت مردمش، زیباست. اصفهان این همه هست ایستاده بر ساحل آن رود، زاینده‌رود.




من از آنچه بر مدیریت آب این سرزمین می‌گذرد، کمترین را می‌دانم. مرزهای حوضه‌های آب‌ریز را دقیق ندیده‌ام. از کم‌بارشی اقلیم و بیش‌برداشت کشاورزان چیزهایی شنیده‌ام. از اقدامات ناآگاهان و طرح‌های آگاهان چیزی نه دیده و نه خوانده‌ام. شنیده‌ام که آب نه فقط در اصفهان که در خوزستان، در سیستان، در آذربایجان، در یزد، مشهد، تهران و همه جای ایران هم کم است. این طور می‌گویند که آنچه امروز کم داریم، از ده‌ها سال بیش‌خواهی و ناآگاهی و ترس است و برای جبران آن چه بسا باید در پی تصمیماتی بزرگ، آن طور که زندگی می‌کنیم و می‌خوریم و می‌خریم را زیر و رو کنیم، و همه می‌ترسیم از این تغییرات. زمین را از آب تهی کرده‌ایم و آسمان هم سال‌هاست سر می‌چرخاند. همه آنها و این‌ها را آنطور که باید برای نظر دادن دانست نمی‌دانم، ولی یک چیز را خوب می‌دانم که جان اصفهان به جان زاینده‌رود بسته است، دیده‌ام، چشیده‌ام و آن را زیسته‌ام.




اولین مواجهه من با اصفهان، مثل خیلی‌های دیگر در تماشای مجموعه تلویزیونی قصه‌های مجید بود. مردمانی با لهجه‌ای شیرین، دل‌هایی بزرگ و زندگی‌هایی عمیق؛ شهری با خیابان‌های فراخ، کوچه‌های تنگ، خانه‌های حیاط‌دار، گنبدهای فیروزه‌ای و کاشی‌های بهشتی؛ و مردمی که سوار بر دوچرخه از روی پل‌های آجری بر فراز رودخانه‌ای روان می‌گذرند و گرداگرد میدان‌هایی بزرگ می‌چرخند. بیست سالم بود که برای اولین بار برای آرامش بعد از یک انقلاب عاطفی و فکری به اصفهان رفتم. دوستی دستم را گرفت و کوچه به کوچه و مادی‌ به مادی و پل به پل و خیابان به خیابان و میدان به میدان و مسجد به مسجد بردم. اصفهان همان بود که در خود برساخته بودم؛ همانقدر ظریف و باوقار و اصیل. چند سال بعد عاشق دختری از اصفهان شدم و ما با هم شدیم. روح اصفهان در او جاری بود و در من هم شد. پنج سال در اصفهان زندگی کردیم و من آن جا دوستانی از جان عزیزتر پیدا کردم؛ اصفهان مردمانی بهتر از آب روان دارد، مردمانی بهتر از رود، بهتر از شهر، بهتر از پل و گنبد و میدان. عادت دارند بسازند و بیافرینند. بگویند و بشنوند. بخندند و بخندانند. بخوانند و برقصند. و از همه ظریف‌تر و در دنیا کم‌یاب‌تر اینکه عادت دارند به تماشای آب بنشینند، روی پله‌های پایه‌های پل خواجو، زیر کنگره‌های کهنه‌ی سی‌وسه‌پل، بر لب پرهیاهوی پل مارنان، در گذر باریک پل جوبی؛ با هم یا تنها، در سکوت یا گفتگو.



آبان سال ۱۳۹۰ بود و یک بار هم فروردین ۱۳۹۲. در هر دو بعد از چند ماه آب زاینده‌رود را باز کرده بودند. رود به خود، مردم را خوانده بود برای پیشواز آبی که چند ساعت به پایان روز مانده آرام آرام از غرب به خشکی شهر خزید.


بستر رود، کویری تشنه را می‌ماند در میان بهشت، شرحه‌شرحه، به غایت خشک و تا فرط توان تشنه.


آب پیش می‌آمد و خالی ترک‌ها را پر می‌کرد. زمین بوی خون نمی‌داد.


مردم داشتند کم‌کم جمع می‌شدند؛ بی‌آنکه بترسند.


از گل و لای و خار و خاشاک بر فراز آب گریزی نبود. کسی بر سینه رود نمی‌گریخت.


پاها خیس می‌شد. کفش‌ها تا آستانه در گل فرو می‌رفتند.


و مردم بر پیشانی آب عقب عقب جاری بودند از شوق.


آب نورسیده از زیر پل وحید


و بعد پل مارنان گذشت و از پل فلزی هم رد شد


و به سوی پل آذر جاری بود


و در وسوسه رسیدن به سی‌وسه‌پل می‌جوشید
از پل آذر که گذشت


راهی تا سی‌سه‌پل نمانده بود


که درست قبل از آن درخت بید بزرگ، سرعت گرفت.


مردم را پیش‌تر تاراند به شادی نه وحشت


همه خندیدند؛ کسی آخ نگفت

زن و مرد و کودک و پیر کنار آب بودند و کنار هم

و کسی از گیر افتادن نمی‌ترسید


و صدای گلوله هم نمی‌آمد


قایق‌ها هم داشتند جان می‌گرفتند


آفتاب هم ندیده بود مردمی چنین به پیشواز آب جاری شوند


همه چیز برای یک جشن در پایه‌های منتظر سی‌وسه‌پل مهیا بود. آن شب همه جشن را به خانه می‌بردند


مردم به انتظار و به تماشا ایستاده و نشسته بودند


همه کنگره‌ها پر بود که آب به پل رسید


یک ردیف، پاهایشان بر تن پل آویزان بود،


یک ردیف ایستاده به دیواره‌ها تکیه داده بودند و چند ردیف پشت سر هم روی پل از لابه‌لای سرها به آب خیره بودند.


و بیشتر مردم در میان آب


و عده‌ای صبورتر بر کرانه رود جمع شده بودند.


بخت یار آنهایی بود که جا خوش کرده و داشتند همه چیز را با هم می‌دیدند؛


شکوه ورود آب را و غروب خورشید را
و می‌شنیدند هلهله‌ی مردم را زیر ضرب دفی که در آب نواخته می‌شد


خورشید هم داشت به تخت طلایی خود در آسمان غرب نزدیک می‌شد و درست چهره به چهره‌ی عاشقان به وصال رسیده می‌تابید.


آب انگار که به کار مهم سیراب کردن زمین مشغول باشد، متواضع بود.


و به زحمت از زیر صدای کف زدن‌های مردم رد می‌شد


بر تن پل، هیاهو بر پا بود. کسی از خشم فریاد نمی‌کشید


پل باز، خود شده بود


نزدیک‌تر شد. پشت پل داشت جمع می‌شد. پاهای بیشتری داشت در آب فرو می‌رفت. هنوز مردم به صف بودند که از زیر پای‌شان رد شد
از نیم‌بند سی‌وسه‌پل سرازیر شد و آن سو سر به زمین کوبید.


هیچ ترک‌سواری زره به تن و باتوم به دست نداشت
آفتاب داشت می‌رفت ولی مردم نه


و آسمان تاریک شده بود که به سمت پل جوبی جاری شد.


و به شب با پل خواجو وعده دیدار داشت.


خواجویی که هر دهانه‌ش حنجره آوازی بود و از تمام پیکرش هلهله‌ای از شادی مردم به آسمان برمی‌خاست. وقتی آب آمد، بیش از زمین و پیش از آن مردم داشتند سیراب می‌شدند، رنگ خاک از چهره شهر پریده بود، آبی کاشی‌ها آبی‌تر و مناره‌ها بلندتر و گنبدها رقصان‌تر شده بودند. آب در شهر که انگار جان در بدن، جاری بود.



و کسی آخ نمی‌گفت، و کسی فرار نمی‌کرد و کسی کور نمی‌شد و کسی کتک نمی‌خورد و کسی بر زمین نمی‌افتاد. آبان ۱۴۰۰، سزای مردم اصفهان این نبود
اصفهان، بستر خشک زاینده‌رود - عکس از ناشناس - آبان ۱۴۰۰
اصفهان، بستر خشک زاینده‌رود - عکس از ناشناس - آبان ۱۴۰۰



اصفهانزاینده رودآبعکس
مشاهدات کسی که به تماشا ایستاده | تحلیل‌گر داده‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید