چند وقت پیش در دوره نویسندگی با حضور احسان عبدیپور ثبت نام کرده بودم. آنچه را در ادامه میخوانید بعد از جلسه اول این دوره نوشتم.
وقتی احسان خواست برخی از ما دوربین را روشن کرده و دوخطی زندگیمان را بگوییم، سندروم پای بیقرار من شدت گرفت. سندرومی که از وقتی یادم میآید دچارش بودم و حالا بعد از یک سال و نیم دورکاری شدیدتر هم شده. دورکاری بار حضور دیگران در تنظیم روان و بدنم را، جز تنش بالاتنه در جلسات آنلاین، از دوشم برداشته است و در همین آزادی پاهایم بیقرارتر شدهاند. پشت صندلی را باز میکنم تا رویش لم بدهم که مثلا در آرامشم. احسان وسط روایت خشک رسمی عقیق میپرد و موسیوار عصایش را بالا میگیرد که چنین و چنان نه. خوب نمیفهمم. ته حرفش این است که روایت هیچکدامتان از خودتان به درد نمیخورد. راست میگوید. پاهایم بیقرارتر میشوند این اولین بار نیست که دنبال روایتی دو خطی از خودم میگردم. در بیوی توییترم فقط شغل و محل کارم را نوشتهام: «تحیلگر دادههای کسبوکار در دیوار». در بیوی اینستاگرامم هم تا مدتها نوشته بودم: «عاشق ابر و رود و کوهستان» و اخیرا تکهای از شعر براهنی را نوشتهام: «شتاب کردم که آفتاب بیاید نیامد». ناگفته پیداست که هر دو بیو، روایتِ جستجوی ناکام من در یافتن یک داستان یک خطی از زندگیام است.
احسان دنبال قصهٔ آدمهاست. میدانم که اصرار دارد همه انسانها قصهای دارند منحصربهفرد. برای همین به عقیق گفت «نگو تمام زندگیام را جنگیدهام، همه جنگیدهاند. بگو در کدام جنگ زخم کدام دشنه بود که از پا درآوردت». و قصه، آن طور که خودش از کتاب نقل کرد، باید «الگوهایی برای زندگی» داشته باشد و لابد سر و تهی منطقی و امیدبخش هم در سه پرده یا بیشتر! حالا من با این ذهن و زبان داستانناپذیرم، باید بگردم در زندگیام الگویی، ژانری یا پیرنگی پیدا کنم؛ از بین بیست سیتا پیرنگ لیست شده در کتابها و سایتها و مقالات.
عقیق مثل یک حواری نوایمان، که استشراقی ناگهانی در درونش رخ داده باشد دست دراز میکند و قصهای از زندگیاش بیرون میکشد که همه اینها را دارد و خوب روایت میشوند. احسان پردهٔ آخر را پیشبینی میکند و درست از آب در میآید. ناگهان همه چیز عقیق معنادار میشود، چهرهاش، طمانینهاش، سلیقهاش در انتخاب کلمات و مهمتر از همه اتاق که در آن نشسته و آن تخت دوطبقهٔ پشتسرش؛ همه و همه به داستان او میپیوندند و عقیق مثل یک انسان آن وسط میدرخشد. درست آن طور که احسان برایش نقشه کشیده بود و من حواسم نبود که پاهایم قرار گرفتهاند.
بعید است بخواهم در همین جلسهٔ اول بین ۴۰ نفر آدم جزو پنج شش نفری باشم که احتمالا فرصت میکنند چیزی بگویند. ولی این دلیل نمیشود پاهای من همچنان آرام بمانند. برمیگردم به داستان خودم و انتفاضهای در درونم بالا میگیرد. یاد افاضاتی میافتم که یک بار به همسرم درباره رمان و داستان گفتم و حتی سعی کردم از شوپنهاور هم گواه بیاورم که رمان و داستان را باید تا میتوان از زندگی حذف کرد. آن روز صحبت سر تربیت دخترمان بود و طبق معمول من در این زمینه کم آوردم و حرف شد همانی که همسرم میزد. حالا دلم میخواهد برای جبران آن شکست خانوادگی، نظریات روشنفکرمآبانه را اینجا تکرار کنم. ولی سعی میکنم همانقدر ساده بگویم که احسان میگفت باید هر قصهای آن طور باشد و من معمولا از پسش برنمیآیم.
من به جز آثار شاخص، داستان و رمان کم میخوانم خیلی کم. فیلم هم کم میبینم هالیوودی یا غیرهالیوودی فرقی ندارد. و مشکلم با رمان و داستان و فیلم دقیقا همین چیزیست که ظاهرا خصوصیتشان است؛ داشتن الگو و یک زمانمندی چندپردهای. دخترم ۱۲ ساله است و نزدیک شاید ۸۰۰ تا کتاب خوانده باشد که بیشترشان همان رمانهای نوجوان چند جلدی هستند. داشتم کتاب «حکمتهایی برای زندگی» شوپنهاور را میخواندم که جاییش گفته بود نباید گذاشت بچهها رمان و داستان بخوانند. چون وهم برشان میدارد که زندگی هر کسی باید الگویی و پردههایی داشته باشد. ولی زندگی نزدیک به همهٔ مردم این طور نیست. نمیگویم داستانها هیچ بهرهای از واقعیت ندارند بلکه آنها را نوک قلههایی میدانم که ازشان یکی دو تا بیشتر در فلاتی بزرگ و فراخ پیدا نمیشود. بقیه فلات زندگی بشر تخت است خیلی تختتر از آنچه در قصهها از تراژدی و درام روایت میشود. زندگی خیلی از انسانها هیچ الگو و ژانر و پیرنگی ندارد. خط سیر زندگی ماها آن طور نیست که بشود به چند پرده مجزا با ریتم و بافتار مجزا تقسیم کرد. مرگ اصلا به خیلیها مجال این را نمیدهد. خیلیها هم اصلا برای خودشان زندگی نمیکنند که بخواهند پیرنگی داشته باشند.
بگذارید خیلی سریع اولین روایت بیپیرنگ دو خطی از خودم را که به نظرم رسید بگویم. شما اگر دستتان را دراز کنید یک نمونه به عنوان الگوی تیپیکال از بچه دهه شصتی یک خانواده متوسط شهرستانی ایران را بکشید بیرون، کسی که در هنجارترین و هماهنگترین وضعیت ممکن با جامعه بزرگ شده باشد، یک بچه مردم، یک شهروند نمونه، یک پسر محجوب، نوجوان مودب، جوان بیشروشور و مذهبی، درسخوان، متاهل در عنفوان جوانی، یک پدر، یک کارمند نمونه و یک الگوی تمام عیار از چیزی که جامعه ایرانی میخواست از یک دهه شصتی بسازد، آن منم. شبیهترین قصه به همان کارمندی که بی هیچ روایت جذابی بعد از ۳۰ سال کارمندی مُرد و به زیر خاک رفت و احسان برای تماشای فیلمش حاضر نیست بلیط بخرد. همه روایتهای زندگی من سادهاند. شنیدنشان خستهکنندهست. حتی ماجرای ازدواجی را که عقیقِ قصهگو برایمان تعریف کرد برایتان بگویم در ۲۰ ثانیه تمام میشود. هیچ نقطه عطفی در زندگیام نبوده که پردهها را عوض کند. هیچ گره عجیبی در کلاف زندگیام نیفتاد که پردهای تازه آغاز کند. همه چیز دقیقا آن طور که باید پیش رفت و من شدم آن چیزی که حالا هستم.
البته من هم آرزوهایی داشتم؛ مثلا فکر میکردم میتوانم مثل شخصیت محبوب کارتون دوران کودکیام، «کماندار نوجوان»، در جنگلی با دوستانم بر علیه حاکمی ظالم بجنگم یا وقتی بزرگ شدم مثل «توشیشان» بعد از ثروت بربادرفته و قدرت تباهکننده، با شمشیری جادویی به جنگ ناشناختهها بروم تا گیره سر مادرم را پیدا کنم یا حتی مثل نئو در ماتریکس ابرقهرمانی جاودانی بشوم. یا اختراع بزرگی بکنم که زندگی بشر را عوض کند. یا اولین پایگاه فضایی در ایران را تاسیس کنم یا شاعری پرآوازه شوم یا ماجراهای عاشقانهٔ دراماتیکی را تجربه کنم یا هزاران الگو و ژانر و پیرنگی که در کارتونها و قصهها و فیلمها دیده و شنیده بودم و فکر میکردم که من هم وقتی بزرگ شدم یکی از آنها را خواهم داشت و تازه پدر و مادر و فامیل و همسایهها و دوستان در چشمم همه حقیر بودند که بزرگ شده بودند و از آن چیزها که در قصهها بود، داستانی در زندگیشان نداشتند. در این توهم بودم که زندگیام روی فلات تختی از جامعه داشت سپری میشد و میشود.
آن روز به همسرم گفتم دوست دارم ذهنیت دخترم بر واقعیت تخت زندگی بنا شده باشد نه بر اساس وهمی از قلههای سینه به آسمان ساییده. و معتقدم بیشتر رمانها و داستانها و فیلمها به خصوص خوبفروختههایشان این طورند. همسرم گفت «تو در بچگی کم کتاب خواندهای پس نمیتوانی در این باره نظر بدهی» و بعد دشنامی هم نثار من و نویسنده آن کتاب کرد.
لابد الان با خودتان فکر میکنید تو که این طور با داستان مشکل داری پس اینجا در کلاس نویسندگی احسان دقیقا چه غلطی میکنی؟ حالا ارتعاش پاهایم به تمام میز و صندلی رسیده است انگار که خرسی زیر میز کمین کرده باشد. ولی این سوال را بیشتر از سوال اول احسان دوست دارم. یعنی راحتتر میتوانم به آن پاسخ بدهم. شاید به این خاطر باشد که تحلیلگرم و مغزم دوست دارد مثل شرلوک هلمز و پوآرو علتها را پیدا کند تا مثل آنشرلی و جودی ابوت تماشا کند و روایت بسازد. برای همین هم هست که فکر میکنم بار خورد و تحلیلگر داده شدم.
کارم این است که ساعتها به بیروایتترین -و شاید متعاقبا به زعم بسیاری از شما به بیمعناترین- چیزهایی که فکرش را میتوان کرد یعنی دادهها و اعدادی ردیف شده در ستونها و جدولهای مختلف نگاه میکنم همانطور که عاشقان ادبیات ساعتها به خطوط ردیف شده در صفحات کتابهای داستان خیره میشوند. در جداول دادهها هیچ روایتی در کار نیست همه چیز لخت و عور ریخته وسط و من باید روابط را در بیاورم و بتوانم علتها و همزمانیها و پیامدها را توضیح دهم؛ روایتی خردپذیر از اعدادی لال بسازم.
یاد گرفتهام هر وقت در یافتن معنا کم آوردم سوالی بسازم که با چرا شروع میشود. و حالا که در یافتن روایت دوخطی از زندگیام کم آوردهام متوسل به همین تکنیک میشوم و از خودم میپرسم چرا در کلاس نویسندگی احسان عبدیپور ثبت نام کردم؟
حالا پاهایم قرار گرفتهاند و یک انرژی جادویی در انگشتانم جاریست چون احساس میکنم توانستهام سررشته یک ناداستانِ روایی را به یک مقالهٔ تحلیلی و ناروایی گره بزنم. چیزی که احساس میکنم در آن بهترم. سرفصلها و ارتباطات علّی بین آنها مثل گردبادی کوچک وسط دشتی بزرگ کنار جاده، دورِ هم میپیچند و کلمات را از کف صحرا بلند کرده و بالا میبرند و میچرخانند تا جادوی سرانگشتان من آنها را به صف روی صفحه سفید بریزد. مثلا قرار است در مورد آرزوی نویسنده شدن، لذتی که از کلمات میبرم، حیرتم از عبارات بدیع، کارم و ارتباطش با داستانسرایی چیزهایی بنویسم و به هم وصل کنم و آن وسطمسطها هم کلی افاضات بچپانم و از فلسفه و هنر و علم و منطق و تاریخ و فرهنگ و شعر و حتی نوشتهها و پادکستهای خود احسان چند مثالی بیاورم تا نوشتهام هر چه بیشتر متقاعدکننده از آب دربیاید ولی درست همینجا یاد این تاکید مکرر احسان در جلسه اول میافتم که گفت پنج شش ماهی روزه شعور و فهم بگیرید! نوشتهام تا همینجا را دوباره مرور میکنم، روزه که چه عرض کنم یک ساعت هم از اذان صبح سحر روز اول ماه رمضان نگذشته و مثل نوجوانی تازهبهتکلیفرسیده، دو لپی داشتم همانها را که احسان مودبانه گفته بود نخورید، میخوردم.
حقش بود همین الان میرفتم بالکن خانه و سیگاری آتش میزدم، درست مثل فیلمها و قصهها ولی نه من سیگاریام و نه زندگیام فیلم و قصه. قهوه سرد تهمانده لیوان صبح را سر میکشم و سعی میکنم با یک پایانبندی خوب نوشتهٔ ۱۶۴۹ کلمهای را تمام کنم بلکه پاهایم قرار بگیرند.