مهدی ناصری
مهدی ناصری
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

سندرومِ نظاره‌گرِ ناتوان با تاثیر مطلقاً صفر

پیش‌نوشت ۱. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این مطلب را منتشر نکنم! حالا که ترس‌مان به خشم و خشم‌مان به امید تبدیل شده، چرا باید از یاس و استیصال نوشت؟! ولی منتشرش کردم چون معتقدم هر دوره‌ای که گذشت و هر حسی که داشتیم برگی از تاریخ ماست و هر چند گذرا و شاید کم‌اهمیت و مخدوش و حتی ناروا و بدبینانه ولی ارزش روایت شدن را دارد.
پیش‌نوشت ۲. لطفا این سوگ‌نامه را این روزها نخوانید. بگذارید برای بعدترها که احوال‌مان بهتر شد.
عکس از ریحان (instagram.com/reyhanoo)
عکس از ریحان (instagram.com/reyhanoo)


پاهایم را نگاه می‌کنم. به زحمت در زمین سنگلاخی دشتی خشک پیش می‌روم. باد سرد و مرددی می‌وزد. نور آفتاب آن چنان است که جز یک آبی چرک از آسمان چیزی پیدا نیست. پاهایم را دوباره نگاه می‌کنم. قدم از لابه‌لای سنگ‌ریزه‌ها و علف‌های خشک و بوته‌های پراکنده برمی‌دارم و بر قدمگاهی پست‌تر می‌گذارم. بعید است نور روز مجال رسیدن به آبادی را به من بدهد. بر تل پستی از خاک می‌نشینم. نه خسته‌ام و نه آنقدر انرژی دارم که پیش‌تر روم. برمی‌گردم و رو به راهی که آمده‌ام می‌نشینم. روبرویم افقی باز از تپه‌های نامنظمِ اطراف شهر پیداست. معلوم نیست وقت طلوع است یا غروب. خورشید بر گوشه‌ی پرتی از افق افتاده و نیمه‌جان می‌تابد؛ آسمان چرک و زمین نیمه‌سرد. باد همانطور سرد و مردد می‌وزد و هر بار یک لایه خاک کهنه از بر دشت بلند می‌کند و بیهود در آسمان می‌پراکند. پاهایم را دراز می‌کنم. دستانم را از پشت به زمین تکیه می‌دهم. بدنم را شل می‌کنم و گردنم را رها تا سرم از پشت آویزان شود. به آسمان نگاه می‌کنم. آبی چرکی دارد. باد می‌زود. زمین سرد است و خورشید معلوم نیست که دارد می‌آید یا می‌رود.

من مستاصل شده‌ام و دارم به هزاران هزار چون منی می‌اندیشم که آنها هم مستاصل شده‌اند. نمی‌دانم چه جادویی در آوای واژه مستاصل هست که ترجیح می‌دهم به جای درمانده یا وامانده یا گیرکرده یا رها از امید یا دربه‌در یا بوته‌های بی‌ریشه در طوفان از این واژه عربی مستعمل استفاده کنم. آوای مستاصل چیزی در خود دارد که حق مطلب را بهتر ادا می‌کند. ما مستاصلیم. ما نه از یک دین، نه از یک زبان، نه از یک جغرافیا و نه از یک نژاد که از یک حس‌ایم از استیصال. تاریخ اگر عارش نیاید، از ما با عنوان استیصالیون نام خواهد برد.

ما نشسته بر پهنه سرد و بی‌روح دشتی خشک پاهای‌مان دراز و دست‌های‌مان تکیه‌گاه بدن با سری آویزان از پشت نشسته‌ایم با هم کنار هم و داریم از دور سوختن زمین وطن از درد و ریختن بلا از آسمان قضا را تماشا می‌کنیم بی آنکه چیزی در درون‌مان بتواند چنان بجنبد که نوری بر تاریکی و آبی بر آتش و پناهی برای طوفان باشد. جلوی چشمان‌مان کثافت از کثافت بالا می‌رود، جنایت از جنایت می‌جوشد، آبادی از پی آبادی می‌ریزد، شرارت از بر شرارت می‌روید، قربانی از پی قربانی بر زمین می‌افتد، از آسمان وحشت می‌بارد و از زمین ناله برمی‌خیزد. نابود می‌کنند، ناساز می‌سازند،‌ بی‌داد می‌ورزند، بی‌هوار می‌تازند، ناشاد می‌کنند، می‌آیند و می‌کوبند و می‌برند و می‌سوزند و می‌خورند و می‌کشند و می‌تازند و باز از پی آن می‌آیند و می‌کوبند و می‌سوزند و می‌خورند و می‌کشند و می‌تازند و باز از پی آن زندگی را از پی زندگی می‌تارانند.

ما استیصالیون بی‌آنکه چیزی در ما بتواند بجنبد، بازنده و به سوگ در خفت نشسته‌ایم. هزاران هزار بر پهنه دشتی خشک رو به زمینی از ستم سوخته و آسمانی از بلا بیخته و خورشیدی که معلوم نیست دارد می‌آید یا می‌رود. چشم‌ها و گوش‌هایمان را تنگ گرفته‌ایم تا از هم‌درماندگی‌مان چیزی نفهمیم. هزاران هزار نشسته‌ایم کنار هم. کم‌کم دارد جا کم می‌آید. نزدیک‌تر می‌شویم و بیشتر به هم می‌چسبیم. هر چه نزدیک‌تر می‌شویم سردترمان می‌شود. هر چه سردتر می‌شود درمانده‌تر می‌شویم و هر چه درمانده‌تر می‌شویم چشم‌ها و گوش‌های‌مان را تنگ‌تر می‌گیریم.

ما استیصالیون خسته شده‌ایم؛ به اندازه همه تاریخ، به اندازه همه تلاش‌های بشری در فلسفه و علم و فناوری و فرهنگ. انگار خستگی تمام این ده‌ها هزار سال تمدن را یکجا گذاشته باشند روی دوش ما بی‌آنکه از بافته‌های این تمدن پاره‌ای به ما بپوشانند.

ما حال‌مان از خودمان هم بد است؛ در پاهای‌مان خستگی هزار راه رفته به بن‌بست خشکیده. در شکم‌های‌مان حجم بزرگی از لاشه‌های بوی‌ناک غم‌ها و حسرت‌هایی را که خورده‌ایم حمل می‌کنیم. در قلب‌مان تمام بغض‌های پدران و فریادهای مادرانی که فرزندان‌شان را به هیچ باخته‌اند، متلاشی شده است. دیوارهای مغزهای‌مان مثل یک انفرادی قبل از اعدام با هزاران گزش انگشتِ چرا شرحه شرحه ریخته؛ چرا گرفتند؟ چرا کوبیدند؟ چرا کشتند؟ چرا بستند؟ چرا بریدند؟ چرا آویختند؟ چرا نگذاشتند؟ چرا نساختند؟ چرا میراندند؟ چرا دزدیدند؟ چرا شوراندند؟ چرا نشاندند؟ چرا بافتند؟ چرا نشنیدند؟ چرا تاختند؟ چرا چاپیدند؟ چرا سوزاندند؟ چرا خشکاندند؟ چرا دریدند؟ چرا خوردند؟ چرا بردند؟ چرا تاراندند؟ چرا کوچاندند؟ چرا زدند؟ [نوزده ثانیه سکوت] چرا دومی را زدند؟ چیزی از درون‌مان باقی نمانده. ما از درون پاشیده و از بیرون باخته‌ایم.

ما فرومانده‌ایم از این که نظاره‌گریم و بس. خیل بدن‌های وامانده و متلاشی بر پهنه دشتی خشک رو به زمینی از ستم سوخته و آسمانی از بلا بیخته و خورشیدی که معلوم نیست دارد می‌آید یا می‌رود، به تماشا نشسته‌ایم. خسته‌ایم و دیگر حال ادامه دادن نداریم. دستان‌مان تیزی آتش کدام گوشه از این زمین را نرم تواند کرد. کدام راه نرفته را بپیماییم. کدام حرف نگفته را بسراییم. کدام شعله خاموش را بگیرانیم. کدام شیر نغریده را بغرانیم؟ کدام عشقِ ناکام را بورزانیم؟ کدام زمین ناآباد را آباد کنیم؟ کدام امید ناروییده را برویانیم؟ کاری بود که از دست یک انسان برآید و از ما برنیامد؟ از ما مگر دیگر چیزی مانده که خرج کنیم.

ما خجالت می‌کشیم؛ از خودمان و از هم؛ از همه آنها که بر ظلم خروشیدند و خراشیدندشان، از همه آنها که از عشق سرودند و فرسودندشان، از همه آنها که بذر امید کاشتند و کشتندشان، از همه آنها که مهر ورزیدند و ورزیدندشان، از همه آنها که بر ظلمت تابیدند و تاراندندشان، از همه آنها که هر جا شد و هر زمان که دست داد بر این زمین افزودند و کاستندشان،‌ از همه آنها که از آسمان آموختند و سوختندشان و سوختندشان و سوختندشان. خجالت می‌کشیم و هم به حال‌شان غبطه می‌خوریم. ما بسیار به آنها بدهکاریم و چیزی در چنته‌مان نمانده که جای بگزاریم.

ما گوش‌مان در پی فریادها از پنجره به خیابان دوخته و چشمان‌مان در پی مشت‌ها به تصویر عکس‌ها و فیلم‌ها خیره مانده. از خودمان می‌پرسیم که چه باید کرد؟ من چه می‌توانم بکنم؟ من کجای تاریخ خودم ایستاده‌ام؟ از اندیشه چیزی برآرم و یا از بدن چیزی برخیزانم؟ آیا با کلمه‌ای یا مشتی می‌توان طوفان گلوله را پایان داد؟ و در پی همین سوالات، بین «من»ها و «چه»ها مثل پاندول ساعت می‌رویم و می‌آییم. سرگیجه می‌گیریم و کم می‌ماند خودمان را بالا بیاوریم. از اینکه چقدر کوچکیم و ناتوان به خود می‌پیچیم و از اینکه روز به روز کوچک‌تر و ناتوان‌تر می‌شویم به خود می‌فشریم. از اینکه این «من» می‌بیند ولی مطلقا کاری از دستش برنمی‌آید از خود می‌گریزیم، می‌خزیم به گوشه‌ای و خود را سرگرم کاری وامی‌کنیم. روز به روز فشرده‌تر و فسرده‌تر می‌شویم.

ما زخم‌هایی داریم و از درد درماندگی زخم‌هایی به خود می‌زنیم؛ از آن «زخم‌هایی که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد (صادق هدایت)». از آن زخم‌هایی که مسکوب در خاطرات روزانهٔ روزهای انقلاب ۵۷ می‌نویسد: "حالم از خودم بهم می‌خورد. راستی که دارم بالا می‌آورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده است و من پاهایم فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازهٔ متلاشی و بویناکی افتاده‌ام و فقط چشم‌هایم در کاسه دودو می‌زند. [...] این چشم «عقل» مثل الاکلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تاب می‌خورد. [...] در چنین روزهایی که دنیای ما دارد زیر و زبر می‌شود، من نه کاری از دستم برمی‌آید و نه حتی حرفی دارم. هفته پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقاله‌ای بنویسم، نتوانستم. چیزی برای گفتن نداشتم. بالاخره وا دادم. احساس ناتوانی بدی است. مثل ناتوانی جنسی است منتها در روح. انگار روح من اخته شده است؛ نه از ترس، نه از بی‌حسی قلبی سنگی شده که رنج مردم در وی اثر نکند (قلب من هنوز نفوذناپذیر نشده) بلکه از نادانی."

ما کم نیستیم ولی زیاد هم نه. از روزمره‌زیستانی که نگرانند ولی چشمداشتی از خود ندارند، کمتر و شاید از خیزش‌گرانی که شجاع‌اند و بار همه را به دوش می‌کشند، بیشتریم؛ از آنها کمتر و از این‌ها بیشتر ولی از هر دو بی‌فایده‌تریم. ما استیصالیون درد را می‌چشیم و توان برگشتن به زندگی عادی را نداریم و از هر کنشی ناامیدیم یا به بیهودگی یا به ترس. از بیهودگی می‌ترسیم. از پرداختن جان‌مان و مال‌مان و زندگی‌مان در ازای هیچ. هراس داریم به دست پوچ ببازیم و دیگر به کار نیاییم. قبلا هر چه توانستیم کردیم. هر جا دست‌مان رسید آویختیم، هر جا راهی باز شد نوردیدیم ولی هر بار به ستم بازنشاندن‌مان. ما استیصالیون هم‌درماندگان و هم‌واماندگانیم، دچاران به یک بیماری جمعی، یک بیماری همیشه‌هستِ سخت‌درمان: «سندروم نظاره‌گر ناتوان با تاثیر مطلقاً صفر».

ما شاید برای تاریخ خنده‌دار باشیم، رقت‌برانگیز باشیم، نادیده‌گرفتنی باشیم؛ این همه نیستیم ولی ملغمه‌ای از ندانم چه‌خواهی و ندانم چه‌باشی هستیم. دیوانه‌وار زندگی را می‌خواهیم ولی عاقلانه از خشم نمی‌خروشیم. عاشقانه داد می‌خواهیم ولی نه آنقدر که جسورانه مقابل تفنگ مجرم و متهم و قاضی سینه سپر کنیم. از نداشتن به داشتن، از نفرت به عشق، از زشتی به زیبایی، از اجبار به انتخاب،‌ از توهم به فهم، از جنگ به صلح، از مرگ به زایش،‌ از بندگی به زندگی و از بردگی به آزادی روی می‌گردانیم ولی از فدا شدن ابا داریم. این همه می‌اندیشیم و هیچ نمی‌جنبیم. این همه می‌خواهیم و هیچ نمی‌جوییم. در خود و از خود فرومی‌پاشیم و قدمی از قدم برنمی‌داریم. در حال مردنیم و از شور زندگی در خود فرومی‌ریزیم.

ما استیصالیون، در یک کلام، در چشم تاریخ رمه‌ای بی‌هدف در کویری سرد به دنبال چراییم و هر لحظه به اعماق این کویر بی‌آب نزدیک‌تر می‌شویم. نه نفس‌های گرگی در پی جان ماست و نه نگاه‌های کرکسی در پی لاشه‌مان. ما به خود از تشنگی و ناکامی خواهیم مرد. مثل نهنگ‌های ناامید بر کرانه ساحلی غمگین، عقب‌تر می‌رویم. گله‌ای سر به زیر رو به مرکز بیابانی بی‌آب پراکنده می‌شویم تا با هم و دور از هم به یک فروپاشی روانی دسته‌جمعی دست بزنیم؛ از درد و ترس و حسرت و غم و یاس و این حس عجیب خیانت به کسانی که شجاعانه برای زندگی برخاستند و برای همیشه ورنشستند.

زندگی عادیمهسا امینی
مشاهدات کسی که به تماشا ایستاده | تحلیل‌گر داده‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید