بچگی دوران طلایی زندگیمون بود.
شاید برای اینکه آرزو هامون اونقدر کوچیک و دست یافتنی بودن که ممکن بود هفته ای چند بار به آرزو هامون برسیم ...
مثلا انتهای آرزو هامون خلاصه می شد توی پرواز یه بادبادک و رسوندنش به سقف آسمون.
زمانی که بادبادک داشت بالا میرفت عالی بودیم... پر از لبخند، شوق و البته دعا ...
چقدر برای بادبادک ها دعا می کردم تا هر بار از پس باد ها به سلامت بگذرند...
اما بادبادک که به آسمون میرسید داستان عوض می شد.
لبخند و دعا جاشون رو با غرور و بی تفاوتی عوض می کردند.
یه نگاه مغرور به بچه هایی که بادبادک هاشون زمین رو بیشتر از آسمون دوست داشتند... پایان یک آرزو بود.
و البته بادبادکی که هر چند دقیقه یک بار نخ رو می کشید تا به ما بفهمونه من هنوز هستم ... لبخند بزن...
#نوشته_من