همه چیز از آنجایی شروع شد که ریوک، یک شینیگامی (خدای مرگ) بازیگوش که حوصلهاش سر رفته، دفترچه مرگ خود را در دنیای انسانها میاندازد و لایت یاگامی، نوجوانی که فرزند رئیس پلیس توکیو و یک درسخوان و نابغه است، دفترچه را برمیدارد، نام یک خلافکار را درون آن مینویسد و در کمال تعجب در مییابد که دفترچه واقعی است و انسانها را (البته با قوانین و تبصره خاصی) به کام مرگ میفرستد.
لایت، خود را خدای دنیای جدید میخواند و به قول خودش میخواهد دنیا را پاک کند تا در آن کسی جرئت خلاف کردن نداشته باشد. خب، چه کسی از دنیای بدون جرم و خلاف بدش میآید؟ پس ظاهر قضیه مشکلی ندارد. اما مشکل چیست؟ اول این که لایت با این کارش دارد خود، مرتکب خلاف قتل میشود! و در ضمن، هر کسی هم که سر راهش قرار بگیرد، به دیار باقی میشتابد! عه داداشش؟ (این قسمت جو سه فاز منو گرفت! ببخشید!) بله، لایت نه تنها مرتکب خلاف میشود، بلکه (تقریبا) بی گناهان را هم این وسط از بین میبرد. اما این کارهای لایت عواقب دیگری هم دارد. (البته به غیر از این که اگر خیلی عدالت سرش میشود، روسای گردن کلفت باندهای قاچاق مواد مخدر، دلالان اسلحه و مجرمان درشت دیگر که از زندانیها خلافهای بزرگتری مرتکب میشوند را بفرستد به جهان زیرین یونانیها! بماند که تمام زندانیها هم گناهکار نیستند.)
گریزی به داستایوفسکی و جنایت و مکافات معروف میزنیم. راسکولنیکف، یک دانشجوی فقیر، که پیرزنی نزول خوار را کشته، از شدت عذاب وجدان و اضطراب این که بازرس پلیس بفهمد که قاتل اوست، به هذیان گویی و وسواس فکری میافتد، مریض میشود، تب میکند، حتی تنها دوست صمیمیاش را پس میزند. شباهتی مشاهده میکنید؟ (البته اگر تا اواسط دفترچه مرگ را دیدهاید.) لایت هم زمانی که L را ملاقات کرده و با او آشنا میشود، و بعد از آن، هر موقعی که آن دو یکدیگر را میبینند و هم کلام میشوند، لایت از شدت وسواس فکری آشفته میشود. گویی حتی اگر کسی نفهمد ما کارمان اشتباه است، چیزی از آن درون ما میماند تا آزارمان دهد (البته این موضوع ارتباط مستقیم با میزان وجدانی که درونمان هست هم دارد!) این موضوع میتواند مشابه «مرد ایرلندی»، با به جا ماندن عادتی از مقتول در قاتل باشد.
خطر اسپویل:
(در اواخر فیلم فرانک (رابرت دنیرو) از پرستار میخواهد در اتاق را نیمه باز بگذارد، این همان عادت جیمی هوفا (آل پاچینو) و دوست فرانک بود!)
نکته مشترک دیگری که پیدا کردم، بین دفترچه مرگ و فیلم پرتقال کوکی بود. شاید عجیب باشد، اما در پرتقال کوکی هم، سیستم میخواهد «مجرمی» را که دائم در حال دردسر درست کردن و خرابکاری است، به «زور» به راه راست هدایت کند و از او یک انسان بی هویت و بی شکلی بسازد که خودش نیست. اما خلافکار هم نیست. یک «پرتقالِ کوکی» است که مثل یک ربات یا کامپیوتر به او دستور بدهند و او اجرا کند. لایت هم میخواهد به شیوهای خشنتر و علنیتر، و با قوانین خودش همین کار را بکند. اما آیا بحث جبر و اختیار به همین راحتی است؟ شما را همین جا با همین سوال رها میکنم تا بروید و پرتقال کوکی را ببینید، شاید جواب را در این شاهکار کوبریک یافتید.
شاید هدف لایت در اوایل همانی باشد که ادعا کرده. اما وقتی قدرت دست خودش است، چرا دنیای جدیدی با قوانین خودش خلق نکند؟ بله! دیکتاتورها، دیکتاتور به دنیا نمیآیند! چه کسی فکرش را میکرد، آدولف هیتلر نقاش، گیاهخوار و یک قهرمان جنگی برای ملت خود، این چنین نصف (شما بخوانید کل!) دنیا را در جنگ و آتش و خون و کوره آدم سوزی بیاندازد؟ لایت، که یک نوجوان درسخوان، نابغه و حتی سر به زیر و گوگولی مگولی(!) است ثابت میکند که هر کدام ما آب ندیدهایم و الی شناگر ماهری هستیم و تمام ما، یک دیکتاتور درون داریم که اگر مهارش نکنیم، آخرش ممکن است برایمان بد تمام شود.
خرد و دانش، یارتان...