به نام خدا
دل به کار که نمی دادم.
بین سال های هفتاد و هشت تا هشتاد و پنج.
سری پر شور داشتم و کار هم که اولویت نبود.
اولویت هیئت بود، بسیج بود. رفیق بود. همه چیز بود به جز درس، به جز کار.
برای فرار از سر کوفت های مادر و نگاه های سنگین پدر اما کار می کردم. دل نمی دادم اما کار چرا، تا جایی که کسی چیزی نگوید.
این هم خوب بود و هم بد. بد بود چون چیز درست درمانی کاسب نبودم. خوب بود چون عجله ای برای پول درآوردن جدی نداشتم و سر فرصت تجربه کسب می کردم.
از سال هفتاد و هشت تا هشتاد و پنج؛ کنار کار هیئت و بسیج، جسته گریخته برای سعید شمس کار می کردم. طراحی می کردم و کارم با فتوشاپ بود. کم کم با مالتی مدیا آشنا و شدم و چند تایی هم درست کردم. با سعید شمس پروژه ای کار می کردیم. کار که بود پول می داد. نبود نه.
اکسل های حساب کتابم را هنوز دارم.
آخریها کمی جدی تر شده بودم. این هم صدقه سر موضوع ازدواج بود. حرف ازدواج کار را برایم جدی تر کرده بود. حتی چند مشتری اختصاصی داشتم. همۀ کارهای فرهنگی بسیج وزارت خارجه را انجام می دادم. برای آزمایشگاه خاکِ وزارت راه، نشریه ی یادواره ی شهدایشان را آماده می کردم. ماهنامه ی داخلی وزارت خارجه را صفحه بندی می کردم. از طراحی مالتی مدیا بگیر تا طراحی پوستر. از طراحی سایت تا صفحه بندی سررسید.
سعید شمس را اما عاصی کرده بودم. محرم هیئت. فاطمیه هیئت. ماه رمضان هیئت. نیمه شعبان که کلاً نبودم.
آذر هشتاد و پنج بود که اتفاق زیبای زندگی ام رقم خورد و ازدواج کردم.
یکی دو ماه بیشتر نگذشته بود که سعید شمس انتقام تمام کم کاری های آن سال ها را از من گرفت. عذرم را خواست و گفت خوش آمدی. این بزرگ ترین لطفی بود که به من شد. چرا که این شد سر منشأ تمام اتفاقات بزرگ کسب و کاری ام.
این شد شروع راه اندازی کسب و کار شخصی ام ذیل اسم آسمانه. آسمانه را هم از اسم خانومم که سمانه است، گرفتم.
یک دهۀ پر فراز و نشیب از زندگی ام شروع شد. دهۀ کار آفرینی فرهنگی.
