سلام! برای کسایی مثل من که قحطیها و بیماریهای اپیدمی گونه رو توی زندگیشون تجربه نکردن سال 99 شاید متفاوتترین سال زندگیشون باشه. تجربهها و خاطراتی که توی این سال داشتیم احتمالا دیگه توی زندگیمون تکرار نمیشن و میتونیم با دَک و پُز خاصی بعدا اونا رو برای بچههامون تعریف کنیم :) اما سال 99 برای من غیر از کرونا از لحاظ شخصی و کاری اتفاقات بد و خوب زیادی داشت که شاید گفتنشون خالی از لطف نباشه. در ادامه مطلب میخوام اصلیترین اتفاقاتی که امسال برای من افتاد رو براتون تعریف کنم.
برای منی که تمام 4،5 سال گذشته رو توی دانشگاه و بین بچهها بودم کرونا و قرنطینه یه ضربه خیلی بزرگ بود. دوستام و استادام این رو میدونن که در هر شرایطی لبخند من پاک نشده حتی توی چتها و... هم همیشه ایموجی خنده و شادی دم دستمه و استفاده میکنم، حتی مواردی پیش اومده که شخص غریبه فکر کرده خدایی ناکرده میخوام اذیتش کنم یا دستش بندازم! اوایل کرونا برای بسیار جهنمی بود، هیچکس نبود! هر روز صبح بیدار میشدم و افراد خانواده رو میدیدم؛ خبری از آدمای جدید و متنوع و دوستام نبود. این وضعیت وحشتناک همزمان بود با توسعه اپلیکیشنی که توی قسمت بعد در موردش حرف میزنم و باعث شده بود که علاوه بر چالشها و درگیریهای یادگیری و توسعه با چالشهای شخصیای که تا الان باهاشون رو به رو نشده بودم سر و کله بزنم!
اما به مرور یاد گرفتم که خودمو با چیزای دیگه سرگرم کنم، یاد گرفتم که باید شرایط رو درک کنم و بپذیرم اما باید برای بهبودش تلاش کنم. یاد گرفتم که زندگی منتظر من نمیمونه و این منم که باید این زندگی رو رام کنم و تو هر شرایطی ازش لذت ببرم و استفاده کنم. البته زیاد طول کشید تا به این درک برسم ولی خدا رو شکر رسیدم و به نظرم آدم پختهتری شدم نسبت به قبل.
اواخر سال 98 بود که از طریق اساتید دانشگاه علوم پزشکی تهران برای پیاده سازی یه برنامه دعوت به همکاری شدم. هدف ساخت یه پلتفرم برای ساماندهی به کنفرانسهای علمی اول به صورت محلی و در خود دانشگاهها و بعدا به صورت یکپارچه و براساس معیارهای موضوعی یا منطقهای بود. تا قبل از این من تجربه توسعه برنامههای بزرگ و چند کاره رو تا حدودی داشتم، اما تجربه توسعه پلتفرمهای ابری و ارائه خدمات به صورت SaaS(Software as a Service) رو هرگز!
قبول کردن کار به عنوان یک مهندس نرم افزار و همچنین یکی از اعضای تیم پیاده سازی یکم با ترس و لرز همراه بود اما قبولش کردم و خدا رو شکر یه تجربهی بسیار عالی و گرانبها برای من شد که مفاهیمی که قبلا درست درک نکرده بودم و یا لمس نکرده بودم رو بفهمم و با اونها درگیر بشم. باعث شد با کتابی مثل SRE گوگل آشنا بشم و درک بهتری از پایداری سیستمهای بزرگ داشته باشم که به نظرم الان توی کشورمون جاش خالیه. هرچند این پروژه تموم نشد و بنا به دلایل و ضعفهای مدیریتی که از سمت صاحبای ایده وجود داشت پروژه به مرحله منتشر شدن نرسید اما قطعا من بازنده نبودم. شرکت توی این پروژه حتی از نظر طراحی رابط و تجربه کاربری هم برای من سود بسیار زیادی داشت، در حدی که کارهای گذشتم در برابر کارهای الانم تقریبا مثل نقاشی بچههای کلاس اول هستش! درسته که سر و کله زدن با پزشکا و اساتیدِ خیلی با کلاس و البته ریز بین و نکته سنج و بسیار زرنگ(و البته گیر، خیییییییللللییی گییررر) آدم رو مخصوصا برنامه نویسها رو به جنون میرسونه اما این درکی که از طراحی رابط کاربری و تجربه کاربر پیدا کردم دُر گرانیست که به هرکس ندهندش!
یکی از آرزوهای همیشگی من خرید خونه برای مادرم بوده و هست. توی سالهای گذشته (حدودا از 94 به بعد) به خاطر فهمی که از بازار کار و کارهای تجاری پیدا کرده بودم به صورت خیلی جدیتری به این قضیه فکر کردم و براش نقشه داشتم. از سر و کله زدن با کارفرماهای بازاری بگیر که فقط یه چیزی از برنامه نویسی و توسعه نرم افزار شنیده بودن و حرفشون با هیچ متر و کیلویی با عقل جور در نمیومد؛ تا برنامه نویسا و مهندسای نرم افزار با دانش و بعضا خیلی مغرور و بی اخلاق؛ من با همه اینا برای اینکه بتونم کار کنم، یاد بگیرم و پخته بشم کار کردم. خرداد سال 99 جایی بود که شاید حدود 20، 30 میلیون ناقابل تا خریدن خونه و آرزوی بچگی فاصله داشتم، این موفقیت توی این برهه که من درگیر بحران قرنطینه بودم و توی اون اپلیکیشن ابری کار میکردم میتونست یه نقطه آرامش و پایداری باشه.
همه چیز خوب پیش رفت و حساب کتابام جور بود، خونهها رو با مادرم مرور میکردیم و سر میزدیم و یکی دو تا رو انتخاب کرده بودیم که نهایی کنیم یکی رو؛ اما متاسفانه یه اشتباه، همه رو به باد داد! اونم اعتماد به وضع مملکت بود و البته شاید لجبازی من! حدود 20 30 تومنی کم داشتیم و من به خاطر این که تا الان از هیچکس پولی قرض نکرده بودم سراغ قرض گرفتن نرفتم و گفتم تا یکی دو ماه دیگه اون رو هم جور میکنم غافل از اینکه شهریور ماه قیمت همون خونه دقیقا 2.3 برابر شده بود و حالا اون فاصله 30 تومنی تبدیل به یه فاصله 350 میلیون تومنی شده بود! واقعا خیلی خیلی بد بود... . از همه چیز متنفر بودم، دیدم نسبت به این کشور و آدمای توش بی نهایت تیره و تاریک شد! نسبت به آدما و مردم عادی نسبت به مسئولا نسبت به همه! و یه لَگ ناجور توی زندگی من که هنوزم که هنوزه باهاش کنار نیومدم.
هرچی 6 ماه اول 99 ناجور بود، 6 ماه دومش حسابی چسبید! متاسفانه یا خوشبختانه من از بچه درس خونای دانشگاه بودم و تونستم دوره کارشناسی رو با معدل 19 و با سه ترم پایانی معدل 20 به پایان برسونم! همه در به در دنبال این بودن که ببینن من توی کنکور کارشناسی ارشد چکار میکنم؟ میتونم همون روند رو توی کنکور و مقطع ارشد توی یه دانشگاه درجه یک داشته باشم یا نه؟ اما من هیچجوره به کنکور دادن فکر نمیکردم :) نمیخواستم وقتم رو صرف خوندن دوباره درسهایی کنم که قبلا یه بار همه اونها رو کامل خونده بودم و با نمره عالی پاس کرده بودم، چون میدونم وقتی چیزی رو یاد میگیرم تمام سعیم اینه کاربردی یادش بگیرم و البته عمیق؛ و چیزی که به کارم نیاد رو اکثرا سمت یادگیریش نمیرم. اساتید و دوستام مدام میگفتن بخون، حیفه، چرا میخوای ول کنی بری فقط دنبال کار، این همه زحمت کشیدی و معدلت عالیه و... اما من پیش خودم میگفتم اگه قراره بابت چیزایی که یاد گرفتم دوباره جواب پس بدم و همه رو تو 3،4 ساعت تعیین تکلیف کنم همون بهتر که خودم رو مسخره نکنم و معیار دانستههام رو نکنم یه عدد و برای خودم احترام قائل باشم، چون میدونستم در حد خودم تمام تلاشم رو توی کارشناسی کرده بودم و چیزی برای خودم کم نذاشتم.
برای همین شروع کردم درخواست دادن به دانشگاههای درجه یک تا از طریق استعداد درخشان پذیرش بگیرم. تهران، شریف، بهشتی، خواجه نصیر، صنعتی اصفهان و... . اکثرا دوستام و اطرافیان میگفتن نمیشه(جز یکی که قاطعانه میگفت فقط شریف)! مگه میشه شاگرد اول دانشگاه ایلام بدون کنکور بره این دانشگاهها!؟ اما شد :) 29 شهریور بعد از اینکه چندتا دانشگاه من رو رد و تایید کرده بودن وسط جلسه شرکت گوشیم زنگ خورد و مسئول آموزش تحصیلات تکمیلی دانشگاه شریف ساعت 13:17 بهم زنگ زد و گفت برای رشته مهندسی نرم افزار دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شدی! و منی که دیگه زمین نبودم:)))
یادمه ایمیل ارسال مدارک و فرم احراز هویت رو بیش از 5 6 بار براشون فرستادم تا مطمئن شم حتما رسیده :) میدونستم که این موقعیت میتونه زندگی من رو وارد یه فاز جدید و یه کلاس جدید کنه که شاید پازل گم شده زندگی من بود که توی دانشگاه قبلیم اون رو نداشتم و اون آدما با فکرای بزرگ و موقعیتهای بزرگ بود که خدا رو شکر به لطف اساتید و دوستای نازنینم الان اون رو دارم و تا اینجا که ترم دوم ارشد هستش با معدل نزدیک به کارشناسی کارم رو دارم ادامه میدم.
از اون جایی که توی زندگیم خیلی از کارها رو بدون اتکا به دیگران پیش برده بودم که البته این خیلی مواقع بد بوده! بعد از قبول شدن توی شریف هم همین رویه رو ادامه دادم اما با تفاوتهای اساسی. توی این دانشگاه کلی آدم خوب و با سواد هست که هرکدومشون میتونن یه درس بزرگ برای آدم باشن، از اساتید گرفته تا دوستا و حتی کارمندا! قرار گرفتن بین این همه آدم خوب و البته اعتباری که دانشگاه به من داد تغییرات اساسی توی نحوه نگرش من به افراد و رفتار من به عنوان یه متخصص داشت که به نظرم من رو یه مرحله درست و حسابی جلو انداخت. درسته که دانشگاه تا اینجاش مجازی بوده و من نتونستم دوستام رو از نزدیک ببینم، اما میزان درگیری ما با کارهای دانشگاه و جلساتی که با اساتید و دوستامون داریم تا حد خیلی خوبی تونسته همون حس رو برامون تداعی کنه، البته با حجم کار و درس سنگین تر به بهانه مجازی بودن!