ویرگول
ورودثبت نام
Mahdi
Mahdi
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

اعزام به پادگان شهید خضرایی


هر چه بیشتر به موعد اعزام نزدیک می شوم اضطراب بیشتری سراسر وجودم را احاطه می کند. تاریخ اعزام دوم اردیبهشت نود و هشت...

آنطور که در برگه خواندم می بایست راس ساعت هفت صبح در پادگان محل تقسیم حاضر باشیم تا از آنجا به سمت پادگان نیروی هوایی شهید خضرایی راهی شویم؛ اما گوش من به این حرف ها بدهکار نیست و با وجود هول و بلایی در یکایک سلول های تنم نمی توانم خود را راضی کنم که شش صبح بیدار شوم و این مسیر چند ده کیلومتری  تا آنجا را طی کنم؛ آخر مرا چه به صبح زود بیدار شدن، منی که عادت کرده ام تا ظهر بخوابم. گویا نمی خواهم باور کنم زین پس قرار است چه بر سرم بیاید...

با اینکه از 4 صبح بیدار شده ام اما عزم خود را راسخ کرده ام که ساعت هشت و نیم حرکت کنم. هیچ عجله ای ندارم...

ساعت نُه به پادگان محل تقسیم رسیدیم و اولین تصویر برای من خیل عظیم جمعیت والدین و دوستانی بود که برای بدرقه جگر گوشه و عزیزشان در آنجا حاضر شده بودند. آن روز بسیار واضح تر می شد عشق پدر به فرزند، مهر مادر به پسر و مرام رفیق در برابر دوست را در چشم های آن ها نظاره گر بود...

پدر تا از وضعیت من اطمینان کامل حاصل نکرده حاضر نیست آنجا را ترک کند. میگویم پدر شما برو ازین جا به بعدش با خودم، برو به سلامت. دستش را می فشارم و خداحافظی می کنم. عشق پدرانه چه زیبا در آن لحظه محسوس بود...

هنگام جدایی از پدر مردی میان سال با لبخندی شیرین از پشت میله های دروازه میپرسد:

-پسرم شما کجایی؟

-من تهران افتادم حاج اقا!

-کجای تهران؟

-شهید خضرایی

-پسرم هم اونجاست اسمش ... هست! بچه محلاته! میشناسیش! یه کیف مشکی داره! هوای هم و داشته باشید

(اما از کجا باید می شناختمش؟ نمی دانم)

-چشم حاج اقا! ایشالله ملاقاتش می کنم. فعلا با اجازه....

به محض ورود پسری لاغر اندام با ریش هایی پروفسوری را می بینم، فرز بودنش در نگاه اول هویداست. در میان آن همه جمعیت چهره اش کاملا در خاطرم ماند. بعدها فهمیدم او همان پسری بود که حاج اقا می گفت...

در آن لحظه هیچ وجه میلی به گوشه نشستن و مشاهده گفتگوی دیگران را ندارم؛ به سرعت هم صحبتی پیدا می کنم و اندکی اختلاط می کنیم...

ساعت ده سوار بر اتوبوس و راهی مقصد می شویم، تهران، این شهر هزار رنگ و هزار تو ...

یاد داستان "بیگانه" آلبر کامو می افتم، تکان های اتوبوس؛ با این اختلاف که بیرون بسیار سرد بود. بچه ها می گویند و می خندند، من هم همین طور، نمی شود ساعت ها در اتوبوس همچون مجسمه ساکت و بی روح بود. البته، می دانم که این شور و شوق و انرژی برای اول راه است و تا ساعاتی بعد همه خسته راه می شوند...


اتوبوس در ترمینال جنوب ما را پیاده می کند. حالا دیگر می دانم همسفران و دوستان من حداقل برای 2 ماه آموزشی چه کسانی هستند. همگی خوب و با مرام و قابل سازش هستند...

با تعویض 2 خط مترو در نهایت خود را به پادگان محل خدمت می رسانیم...

دژبان از همشهری های خودمان است. بسیار از دیدن ما خوشحال می شود و به شدت هوای ما را می گیرد. خصلت اساسی اراکی ها همین مایه گذاشتن برای رفاقت و همشهری گریست. گویا با این کار احساس شور و شعف فراوانی به هم شهری هایم دست می دهد.

( می دانم که در نقطه به نقطه کشورم هم رنگ ها، هم فرهنگ ها و همشهری ها، در غربت، بسیار پشت هم در می آیند اما این خصلت به جد در اراکی ها نمایان تر است)

خوشبختانه مدارک کامل هستند و می توانیم ادامه دهیم اما یکی از همشهری ها حساب بانک سپه ندارد و مجبور است فردا مراجعه کند. و باز هم خوشبختانه اینجا فامیل دارد و می تواند شب را سپری کند و فردا پیگیر کار ها شود...

وارد کلاسی می شویم، روی صندلی می نشینیم، خودکار به دست برگه هایی را پر می کنیم. سرباز ارشد با صبر و حوصله فراوان نکات مورد نظر برای پر کردن برگه ها را گوشزد می کند و با کمال شکیبایی به سوالات بچه ها پاسخ می دهد. به نظر دوست داشتنی می آید و مدام تکرار می کند:

- دوستان حواستون باشه این برگه ها به هیچ وجه نباید خط خوردگی داشته باشه ها...

در پایان یکی می پرسد "برای جذب ارتش شدن چه کنیم؟"

جناب سروان جواب می دهد:

- فعلا یه دو ماه خدمت کن بعدا بهش فکر کن ( خنده بچه ها)

برگه هایی که پر کردیم مهر می شود و با برگه اعزام به خدمت منگنه می شود...

در نهایت برای گرفتن لباس به ساختمان کناری می رویم و باز هم پر کردن برگه و برگه و برگه... خسته شدم از این همه خواب و بیدار کردن خودکار بی نوایم...

از میان این همه سرباز تنها لباس های من و همشهری اندازه هستند و بقیه باید به دنبال عوض به در کردن باشند. تجهیزات کامل نیستند. ساک، یک جفت پوتین و دمپایی، لباس و شلوار نظامی خام، کمربند نخی و زیرپوش...

مابقی آنچه لازم است را خود باید بگیریم. کمی پایین تر، درون خود پادگان فروشگاهی( نمی دانم می شود نامش را فروشگاه گذاشت یا نه) دایر بود که آنچه از لوازم کم بود را می فروختند و احیانا اگر کلاه یا پوتینی اندازه نبود در آنجا در قبال پرداخت مبلغی حدود هفت هزار تومان برای تعویض کلاه و پانزده هزار تومان برای تعویض پوتینِ سایز پرداخت می کنیم. آنچه که "پَکت" نامیده می شود تقریبا شامل بقیه وسایل مثل فرچه تخت، ساق پا، گل کادر و ... می شود که حداقل بیست و پنج هزار تومان خرج روی دست می گذارد...

از آنجا که تصور می کردیم قرار است چند روزی آنجا ماندگار باشیم همگی با خود کیفی از خوراک و لوازم ضروری آورده ایم؛ غافل ازینکه این ها بار اضافی اند و فقط کار را دشوار تر می کنند.

هنوز باورم نمی شود که برای این اجناس از سربازی که گل جوانی خود را برای خدمت می گذارد پول دریافت می کنند اما، نمی خواهم دیگر خود را درگیر افکار آزار دهنده کنم چرا که اعتقاد دارم دنیا بر پایه ظلم بنا شده و این هم یکی مثل هزار بی وفایی دیگر....

بر خلاف باور عموم خبر از هیچ ناهار و چاشتی نیست....

پس از دریافت لوازم، تکروی نمی کنیم و بیرون از پادگان منتظر می مانیم تا بقیه بچه ها هم برسند و در ادامه به شهر خود باز گردیم. سه روز مرخصی برای اماده کردن لباس های خامی که باید اتیکت و دوخت می خورد و ...

همشهری ها همه می آیند و مسیر آمده را مجددا به شهرمان باز می گردیم ( می باید با خود قرص خواب می آوردم، مسیر بس که طولانی ست) ...

شهید خضراییپادگان شهید خضراییاعزام به پادگان هوایی شهید خضراییاموزشی در شهید خضراییخدمت در پادگان شهید خضرایی
کارشناس زبان و ادبیات فرانسوی// علاقه مند به برنامه نویسی و تکنولوژی// نوازنده اماتور سه تار و مشتاق یادگیری تئوری های موسیقی// علاقه مند به تفکر در همه زمینه ها و کسب اطلاعات در حوزه های گوناگون...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید