جایت خالیست... .
دلم برای داشتنت تنگ شده. میدانم که اگر ببینمت دوستت خواهم داشت. اما نمیدانم عشق ورزیدن چگونه است. برای من تو مزه ی شکلات فرانسوی میدهی. تا به حال نخوردهام ولی میتوانم تصورش کنم. رنگ تو برای من مثل رنگ گل رز برای یک روشندل است وقتی بویش را استشمام میکند و توصیفاتش را میشنود. صدای تو برایم مثل صدای آرامبخش مادر برای یک ناشنواست. میخواهم زبان به وصفت بگشایم، اما گنگ و بیزبانم. قدمهایم بیامان به سمتت روانند. اما زمینگیر و معلولم. وصف تو شرر به جان من زده. اما پوستم سرد و کرخت است. شبها را در انتظار دیدنت صبح میکنم. اما نمیدانم شب و روز کدامند. امید دیدارت چنان آرامشی به من داده که اضطراب این روزها را تحمل میکنم. اما نمیدانم تو کیستی. هر روز نواهای عاشقانه سر میدهم و عشق تو را تصور میکنم. اما عشق چیست؟ اگر دیدمت، از کجا بدانم که عاشق شدهام؟ اگر عاشق شدم، از کجا بدانم که تمام اینها خیالی خوش نیست؟
درد دارم... .
دردی بزرگ. دردی به طول سالهایی که میشناسمت و به عمق حفره خالی قلبم. حفرهای که هیچگاه پر نشده و نخواهد شد. در پارک میدان نشستهام. آرام و بیصدا. در سرم فریادهاست. آنچه در سینه میگذرد را میگویم و همه میگویند مگر میشود! طوری نگاهم میکنند که انگار هذیان میگویم. انگار میخواهند دستی بر شانهام بزنند و اطمینان دهند که خوب میشوم. خوب میشوم؟ تو بگو. چرا سخن نمیگویی؟ اطراف را مینگرم. هیچکس اطرافم نیست. تو هم نیستی. تنها در اتاق نشستهام و به اشتباهاتم فکر میکنم. همانطور که مادر میگفت. شاید سرنوشت این باشد که هیچگاه تو را نبینم. تمام پوستم میسوزد. به خدا قسم که راست میگویم. اغراق نمیکنم. همیشه وضع همین بوده. شاید نباید تو را بیابم. شاید تو شدهای زبالهدانی برای تمام درد و رنجهای من. خیالی که با آن زندگی کنم. چون اگر تو را بیابم، دیگر چه میخواهم؟ شاید تو را ساختم تا هیچگاه نبینمت. پوستم میسوزد. معدهام میسوزد. به من بگو آیا خوب میشوم؟ همیشه در اوج درد، تو را به خاطر میآورم. گویی تسکینی شدهای برای دردهایم. اما دیگر نمیدانم. تو اول بودی یا درد؟ شاید تو باعث و بانی همه دردهایم هستی. چون آنقدر تو را بالا بردهام که خودم در مقایسه با تو در قعر کثافت و نجاستم. پوست و معدهام هنوز میسوزد. من شدهام یک حیوان نجس که لایق له شدن است. سر من را به لجن سیاهی بچسبان و درون آن بمال. دیگر تو را نمیبینم. متوجه میشوم که موقع نوشتن اینها دندانهایم را بر هم میسابم؛ از وقتی از تو پرسیدم تو اول بودی یا درد. حالا که فهمیدهام، هنوز هم فکم سفت است. در رقابت با مغز خود هستم. به خود میگویم که چرا اینها را با جزییات مینویسی؟ بلافاصله درد معده را حس کردم. ولی به نوشتن ادامه دادم. در اواسط نوشتن با خود گفتم که این قلم میتواند رهاییبخش من باشد. اما حالا حقیقت تلخ را به یاد میآورم. این نوشتن راهی است برای رهایی از درد؛ برای سرکوب. معدهام خیلی درد میکند. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. بگذار چیزی بخورم. شاید درد افتاد. ...