و خود را آوارهی آوارههایی میبینم که ناقضِ عدلِ این جهانِ آفریده به دستِ صانعی عادل؛
لب به اعتراض گشودم و به جایی اشاره شد که خواستهی خلقت و صانعش را نشان میداد.
لبهایم که باز شد سوزش اصابت دستی بر دهانم، نه بر دهانم که بر قلبم هنوز هم حس میشود..
اگر رهایم میکردند دوباره به آغوشش بازگشته بودم و نه درگیر شماتت چون اویی که بخشندگی را خودش در ما دمید.
شماتت؟
همانجایی که فرشته شش هزار سالهاش را راند؛ همانجایی که «حوا» به هوس سیب هبوط را سزاوار شد و «آدمی» که ترِ سوختهی هیزم خشکی چون حوا شد
به راستی که از نوادگان همان پیرمرد هستیم
ترِ سوختهی کنار خشکیدههای رانده شده...
غورهی پخته شده در دیگ آنها که خوراک مویز بار گذاشته بودند..