چندی پیش در حال تماشای سریالی جذاب از نتفلیکس بودم. داستان سریال، پیرامون دوستی عمیق و طولانی مدت دو زن است. این دوستی از نوجوانی تا میانسالی-یک بازه زمانی سی سال- را در برمیگیرد و با چالش های فراوانی روبرو می شود.
در تمام چالش ها دو دوست در کنار هم دیگر قرار دارند و از یکدیگر حمایت می کنند. یکی از سخت ترین این چالش ها اما ابتلای یکی از آن ها به بیماری سرطان سینه در میانه دهه چهل زندگی اش است.
کیت وقتی متوجه تشخیص سرطان سینه در مرحله چهارم شد به سرعت خود را به خانه تالی رساند و این دوستی خالصانه در این مقطع بیشتر خودنمایی کرد. کیت امیدی برای زندگی نداشت اما تالی از هر راهی برای نجات تنها دوست خودش تلاش می کرد. از تماس با بهترین کلینیک های سرطان و درخواست برای وارد کردن کیت به ترایال ها گرفته تا جشن خداحافظی از سینه های بیمار و سرطانی و آماده شدن برای جراحی و داشتن سینه هایی سالم.
بر خلاف حمایت غیر قابل انکار تالی از کیت، او در نهایت موفق به نجات دوستش نشد و کیت را از دست داد. آن روز تالی در حیاط خانه کیت نشسته بود و از ماجرای بازگشت عشقی قدیمی برای دوستش تعریف میکرد. کیت که در طی چندین ماه درمان توان خود را از دست داده بود روی ویلچر با صورتی رنگ پریده در حال شنیدن به آخرین کلماتی بود که از دهان تالی بیرون می آمد. تالی لحظه ای اجازه خواست تا لیوان چای خودش را پر کند و برگردد و کیت خیره به آفتاب نیمروزی چشمانش را برای همیشه بست.
این بار هم تالی، دوست عزیزش بود که به رنجش پایان داد. پس از مرگ، کیت کتابی را نوشته بود که داستان زندگی خودش بود با این تفاوت که ستاره و قهرمان زندگی نامه، تالی بود.