اگه بتونم 100درصد خودم رو بزارم روی درس این ترم ترم آخریه که در قم هستم و بعد از اون از این شهر خارج میشم . امیدوارم این اتفاق بیوفته و شیرینی عیدم مدرکم باشه . همزمان در حال خواندن برای کنکور ارشد سال آینده هستم و برای همین اگه بتونم این ترم درسم رو تموم کنم میتونم در کنکور سال بعد شرکت کنم اما شاید الان بخوام تجدید نظری روی باور های خودم که قبل از ورود به دانشگاه داشتم داشته باشم. روانشناسی که بهش مراجعه میکردم من رو ارجا داد به یک طرحواره شناس که دیروز جلسه ی دوم رو گذراندم و همه امید به بهتر شدن داریم . امروز پنجشنبه است . دانشگاه به دلیل آلودگی هوا تعطیل شده و وقتی شبها و دم صبح ساختمان دانشگاه رو نگاه میکنم غم عجیبی به دلم میشینه . ساختمانی که سرنوشت احساسم بهش گره خورده. ساختمانی که حالا خالی از سر وصدای دانشجوهاست و این آزارم میده . چند روز قبل سر کلاس بودم و منتظر اومدن استاد . استاد با لبی خوش و خندان اومد و نشست روی صندلی . بعد از چند دقیقه که میخواست کلاس رو شروع کنه بهش خبر دادن خواهرش فوت شده . که یکدفعه دیدم دانشجوهای دختر استاد رو بغل کردند و استاد دستاش میلرزید ولی فکر کنم به خودش اجازه نمیداد جلوی ما گریه کنه . دیشب در ساختمانی که دقیقا یکسال پیش داخلش مشغول به کار بودم رفتم چون طبقه ی زیر کلاس طراحی دارم . رفتم به محلی که کار میکردم و ایستادم در مغازه . مغازه ی کتب کنکوری بود و بعد از چند ثانیه فروشنده گفت در خدمتم . گفتم اینجا محل کار قبلیم بوده و دلم تنگ شده . کمی صحبت کردیم و از من دعوت به کار کرد که فعلا نپذیرفتم .
قم سرد شده . دیروز مه عجیبی که در این 3سال ندیده بودم رو دیدم .پنجره ها مه گرفته بود و وقتی خواستم به دانشگاه بروم تا شعاع 2متری خودم رو بیشتر نمیتونستم ببینم .
دو کتاب جدید شروع کردم :
کافه ای به نام چرا
آوای دانش .
فعلا تنها کاریه که میتونم حواس خودم رو از این شهر پرت کنم.