mahdif80
mahdif80
خواندن ۲ دقیقه·۲۲ روز پیش

درجلسات تراپی من چه میگذرد؟

روز ها خیلی آروم شب میشن و شبها صبح ... چیز خاصی تغیر نمیکنه اما وقتی از زندگی بقیه میشنوم میفهمم که برای بقیه این روز ها شب شدن جهنمی 24ساعتس.در دانشگاه یک چرخ لبو و باقالی هست که صاحبش پیرمردی قد کوتاه و چاق اندام است . هر روز صبح با پیکان نه چندان سالمش بساطش رو پهن میکنه تا 5 بعدظهر .3تا بچه داره و به گفته ی خودش تنها شغلیه که داره و هر سه شنبه هم خادم جمکرانه که هفته ی پیش ازاینکه در جمکران رسمی نمیشه پیش من درد و دل میکرد . چند روز پیش بهم گفت پای این چرخ بمون میرم پول جابه جا کنم و بیام . یکم این پا و اون پا کرد و گفت هر ماه باید 12تومن قسط وام بدم و فردا یکی از کارت های عابرم چون نتونستم قسط پرداخت کنم مسدود میشه ... دلم سوخت واسش . سه تا بچه و یک زندگی و یک چرخی که شهرداری اجازه نمیده کنار خیابون باشه و دانشجوهایی که بی تفاوت از کنارش رد میشد . بعد از اون با مشکلات خودم که نمره گرفتن از استاد و خستگی این شهر و.. بودند مقایسه کردم. چقدر نا چیز /
در جلسات روان درمانی و تراپی ثبت نام کردم . شجاعانه ترین کاری بود که توی این موقعیت میتونستم انجام بدم . حدود نیم ساعت میشه که از اتاق جلسه ی 5ام اومدم بیرون و حس میکنم کمی تغیر نسبت به 5 جلسه ی قبل دارم . دیگه یه سری چیزا آزارم نمیده . اما امروز بهم گفت با جلساتت با من چیزی حل نمیشه باید به یک طرحواره شناس و وکسی که هیپنوتیزم انجام میده مراجعه کنی . امیدوارم اینقدر حااد نباشه . اما هست . دیشب با همکلاسی های کلاس طراحی که خارج از دانشگاه شرکت میکنم به یک فضای تفریحی بین پردیسان و قم رفتیم . در کل 4 نفر بودیم که خیلی خوش گذشت . بعد از اون راه اول قم تا پردیسان رو پیاده اومدم و ساعت 12 شب به پردیسان رسیدم . صحنه ی با شکوهی بود . ترکیب نور و تاریکی در دل تاریکی شب . موزیک گذاشتم و زیباترین مراسم شکرگذاری رو در دل شب های پردیسان انجام دادم . برای مدت معدودی دلم نمیخواست از این دنیا بروم . شهر و شب برام تازگی داشت.سرد بود اما حس نمیکردم . در خلوتگاهی بودم که فقط من و خدا اجازه ی بودن در آنجارا داشتیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم . من برای خدا از این مدت گفتم و اون بدون اینکه وسط حرفام بپره یا بگه چقدر غر میزنی با لبخند دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و بدون اینکه نگاهشو از دهانم برداره گوش میکرد و توی دفترچه ای مینوشت و در پایان صحبت ها دفترچه رو داخل جیبش گذاشتم و من به خوابی عمیق فرو رفتم .


روان درمانیخودکشیقممذهبیدانشگاه
دیشب دردامو ریختم تو دریا نهنگا خودکشی کردن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید