ساعت 2 روز شنبه 16 فروردینه . گوشه ی اتاقم نشستم و این متن رو براتون مینویسم
نمیدونم چرا ولی دلم تنگ میشه برای یه وقتایی که قم بودم . دانشگاه بودم . برای کلاسای دانشگاهم . نمیدونم چیه ولی ادم یه وقتایی دلش تنگ میشه واسه جایی که داخلش رنج کشیده . یادمه خیابان چهارمردان قم توی یه موسسه ی مذهبی کار میکردم . چقدر نمیخواستن از اونجا برم . چقدر واسه حقوقم ناز میکردم تا اونا بیشترش میکردن و من میرفتم پای میز دلم میخواد برم ببینم اونجارو . چون روزایی بود که 3 جا همزمان کار میکردم و جای دوم رو چهارساعت در روز میرفتم اون موسسه . بهترین چهار ساعت روزم بود . اینقدر که اون محیط دوستانه بود و همه میخندیدیم . از همون اول به مسئولمون که اون هم آخوند بود گفته بودم که من یکم با اون دینی که شما دارین زاویه دارم . اما اون گفت ما اینجا به این چیزا اهمیت نمیدیم . بماند که بعدا از پسرش شنیدم باباش برای اینکه من توی موسسه بمونم کلی پیش رئیس موسسه تعریفمو کرده و گفته که اگه اون نباشه کار میخوابه . واقعانم همینطور بود . کاری که من میکردم در سطح خوبی از محتواشون بود و هرکسی اونجا بود ازم سوال میپرسید و خلاصه یه جورایی آچار فرانسه بودم اونجا . یادتون گفتم با یه نفر دوست بودم که اون از لحاظ فکری و جسمی دچار مشکل بود ؟ برای اینکه براش کار پیدا کنم تماس گرفتم به همین مسئول . اون گفت که اون موسسه تموم شده و درش بسته شده که این دلتنگی و ناراحتیم رو بیشتر میکنه . گفت که داره جای دیگه ای کار میکنه و خیلی دوست داره به عنوان سوپروایزر تصویر اونجا باشم ولی خب من اواخر دانشگاهم بود و نمیتونستم برم ولی بهش گفتم یه نفر هست که میتونه بیاد . چیزی بلد نیست ولی باید یادش بدید و منم کمکش میکنم . اون قبول نکرد و گفت اگه در حد خودته بگو بیاد .
اون موسسه ای که کار میکردم همونطور که گفتم در چهار مردان قم بود . داخل کوچه پس کوچه های تنگ و سیمانی میرسیدم به درب خونه ی کوچیکی که وقتی باز میشد یک سالن بزرگ بود و کنارش ساختمان کاری ما .
شب ها وقتی میخواستم برگردم حال خیلی خوبی داشتم . از لای درختایی که از توی خونه ها بیرون زده بود رد میشدم و نسیم خنکی روی صورتم بود . یادمه قوی ترین سیستم اونجا برای من بود و همه اونجا اعتراض کرده بودن که چرا باید اینطوری باشه ؟ حتی زمانی که من نبودم هم مسئول اجازه نمیداد کسی پای سیستم بشینه که نکنه فایل های من دستکاری بشه یا پاک بشن .
اون باهام حرف میزد . در مورد همه چیز ازم نظر میخواست و این رو خیلی دوس داشتم .
لازم دیدم این دلتنگی امشبم رو براتون به اشتراک بزارم و یک روز میرم و از همه ی این مکان ها عکس و فیلم تهیه میکنم و براتون به اشتراک میزارم ..
