mahdif80
mahdif80
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

صاحب خانه ی ما اعدام شده

امروز دقیقا یک هفته ست که به خونه رسیدم . قبل از دانشگاه همیشه میگفتم میخوام از این خونه برم ، نمیخوام اینجا باشم . اما حالا دلم میخواد همه ی شلوغی ها و تجملات زندگی رو رها کنم و توی این سادگی باشم . دقیقا وسط ساده بودن . کنار سکوت . دلم نمیخواد بگم اگه فلان جا باشم زندگی بهتری دارم . دلم میخواد تا وقتی خونه هستم از بودن کنار پدر و مادرم . میز کارم . تخت خوابم لذت ببرم . هرچند سه ماه ولی دلم میخواد برم شهر رو بگردم . خیابونا . مغازه ها . دلم میخواد بشینم روی یکی از پله های کنار خیابون و فقط ماشینای شهر خودمو ببینم . آدمای شهر خودمو ببینم . حس میکنم همه از من هستن . من دیگه غریبه نیستم منم از این شهرم و این حس رو دوست دارم.
امشب 13تیرماه 1403 بود . شب عجیبی بود . من به کوچه ای رفتم که خانه ی ما در سال 1385 آنجا بود . جالب بود هنوز درب خونه ی نه تنها ما بلکه هیچکدوم از همسایه ها تغیر نکرده بود . نشستم کنار درب خونه ای که زمانی که فقط 5سالم بود با دوستایی که الان خیلی دلم براشون تنگ شده در کوچه به نوعی زندگی میکردم . کوچه بوی خوب رب میداد . جلوتر بوی برنجی که حسابی دم کشیده . دست کشیدم به درب خونه . به سرم زد زنگ درب رو بزنم ببینم کی باز میکنه . کی داره کنار روح من زندگی میکنه . کسی درب رو باز نکرد . زنگ صاحبخونه رو زدم که تا جایی که یادمه اون سال ها همسرش همیشه خونه ی ما بود . در باز شد و خانمی اومد دم در .
-ببخشید منزل ...؟
+نخیر نیستن دیگه اینجا!!
-مرسی ممنونم
مدت ها قبل متوجه شدم شوهرش دستگیر شده . جرم رو نمیتونم بگم ولی اون اعدام شده.
خیلی ناراحت شدم . مرد بد اخلاقی بود . یادمه روزی که رفته بودیم خونشون روغن چرخ خیاطی خانومش رو توی بخاری خالی کرده بودم و اون شب دعوای بدی بینشون شروع شده بود
دیگه باید میرفتم اما نمیدونم چرا نمیتونستم چشم از درب خونه مون بردارم . برای همین عقب عقب تا سر کوچه قدم برداشم.
حس میکنم وقتایی که اینقدر دلتنگ گذشته میشم معنیش اینه که روحم جا مونده و نمیتونه خودش رو نجات بده . روحم در اون خونه . در دبستان و دبیرستانم جا مونده . روح من در دانشگاه جا مونده


زندگیشهرروانشناسیخودکشیاعدام
دیشب دردامو ریختم تو دریا نهنگا خودکشی کردن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید