رسیدم به پایان واحد های کلاسی دانشگاه . 2ماه فرصت داشتم برای نوشتن پایان نامه تا این مقطع رو تکمیل کنم ولی نرسید . نرسید. نشده که بشه . فردا باید دفاع میکردم ولی استاد راهنما اجازه ی دفاع نمیده . با اینکه اکثر کارام حاضره . موقعیت الان من ؟ میز آخر سالن مطالعه جایی که به هیچ جایی دید نداره نشستم . هوای اینجا معتدله . اگه راه داشت چراغ رو خاموش میکردم ولی دو نفر دیگه جز من اینجاست . صدایی جز صدای پنکه ی سقفی نیست . صدای کتابدار از دیوار بغل میرسه .
باورم نمیشه که اجازه ی دفاع بهم ندادن .با اینکه تقریبا همه چیز حاضر بود ..
الان بیرون بودم و با یکی از داورا صحبت کردم . گفت باید صحبت کنم ممکنه اجازه بدن چند روز دیگه فرصت داشته باشم . شماره تماس مدیر گروه رو داد و رفت و فکر کنم آخرین باری بود که میدیدمش .زیبا شده بود استادمون . نمیدونم . ولی ناراحت شدم . خیلی زیاد . مخصوصا الان با اوضاع این سالن . الان کتابخونه بودم . خواستم پایان نامه های رشته ی خودم رو ببینم که چیزی نبود . ولی یکی از همکلاسی هایی که از ترم 1 تا 7 رو باهاش بودم رو دیدم . امروز دفاع کرد و رفت . چقدر همه سریع و راحت میرن و کاراشون حل میشه و هدفاشون تیک میخوره و من هنوز باید این اتاق اون اتاق بشم واسه فقط چندروز فرصت.
چند روز پیش برف اومد ولی نه به سنگینی برف های دو سال قبل قم . ساعت 3 صبح بیرون بودم و به منطقه ی کویری قم نگاه میکردم که دیدم یواش یواش برف اومد . چند دقیقه ای رو توی اون سکوت موندم و به شب نگاه کردم و به چراغ هایی که از دور زیر برف میدرخشیدند و بعد از اون داخل دفتر رفتم و استراحت کردم . صبح با صحنه ی عجیبی روبرو شدم . همه جا سفید پوش شده بود و مه عمیقی همه جارو فرا گرفته بود تا حدی که راه رفتن برام مشکل شده بود و تا 2متر جلو تر از خودم رو بیشتر نمیتونستم ببینم .