ویرگول
ورودثبت نام
mahdif80
mahdif80
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

پنهانی در دانشگاه ماندم !!

در این یکی دو روز اخیر حرم بسیار شلوغ بود . موکب هایی که یکسره غذا پخش میکردند و صف های 45 دقیقه ای. بعد از شهادت بدرقه ی #نیل_فروشان انجام شد. در صف های موکب اتفاقات عجیبی افتاد . در صفی بودم که ساندویچ خورشت قیمه پخش میکرد - یادمه وقتی یک نفر از نفری دیگر درخواست کرد که کمی کنار بره تا بتونه اون هم روی بدنه ی ماشین ظرف رو بزاره و ساندویچ رو حاضر کنه شخص اول بهش گفت جوری که همه بشنویم : برو اونور بابا مگه نمیبینی جا نیست ... حدود چند ثانیه بعد گفت عجب مردم نفهمی داریم . شخص دوم در کمال ناباوری من لبخند میزد و اصلا دهان به دهان نشد. حتی یادم هست در صف دیگری مردی مادری داشت که روی ویلچر بود . بهش گفتم چرا نمیرید بدون صف بگیرید به خاطر شرایط مادر . بهم گفت نه .. درست نیست .بعضی وقتا میخوام ازشون بپرسم شما چه تربیتی داشتین که امروز این شدین ؟ ولی خب حس میکنم بهم میگن دیوونه شدی ؟ نمیدونن که مدام با بیشعور ها سر و کار دارم و دیدن چنین افرادی مانند این است که غریبه ای به وطن رسیده باشه . (شاید البته .) اینقدر خوشحال میشم .شب 23مهرماه هیچ راهی به ذهنم نرسید جز اینکه شب را در دانشگاه بمانم . به زیرزمین رفتم و مخفی ترین کلاس و دورترین کلاس رو انتخاب کردم .نشستم روی یکی از صندلی ها و جشمام رو بستم و وقتی بیدار شدم 9:30شب بود . سیاهی تنها چیزی بود که میدیدم . کیفم رو آروم برداشتم و جدا از دید نظافت چی ها خودم رو به طبقه ی چهارم رسوندم . لپ تاپم رو روی میز گذاشتم و همینکه میخواستم کارم رو شروع کنم(نوشتن پایان نامه) چراغ راهرو طبقه 4 روشن شد . فهمیدم که نوبت نظافت طبقه ی چهارم شده از پله های مخفی دانشگاه پایین رفتم و رفتم به سالن کتابخوانی . بعد از چند دقیقه نظافت چی اومد داخل و منو دید . گفت مهندس ؟ خوبی ؟ گفتم بله . سعی کردم لحنم رو مظلومانه تر و مانند قربانی ها جلوه بدم . گفتم میتونم برم ؟ گفت برو . وقتی رسیدم روبروی درب اصلی نگهبان کلی سوال و جوابم کرد و کارت دانشجوییم رو گرفت . فردای اون روز ساعت حدود 10صبح از حراست باهام تماس گرفتن .
رفتم حراست . سوال و جواب های همیشگی . 3نفر بودند . یکی از اونها گفت . میخوایم بریم دوربین هارو چک کنیم . با کمال پرویی که همین رو میخواستم گفتم اصلا خودم میخوام که شما چک کنین دوربین هارو . آخ که چقدر ترسیدم و همزمان دستم رو گذاشتم روی قلبم . دلم پر بود . همه ی اتفاقات رو با لحن طلبکارانه گفتم و گفتم که تقصیر شماست اگه من جایی ندارم برای ماندن و شبی رو خواستم در دانشگاه بمونم . در نهایت کارت دانشجوییم رو گفتم و برگشتم پایین ... .
روز آخر دانشگاهم سعی میکنم تمام مدارک و تصاویر و فیلم هایی که ضبط شده رو از تمام این وقایع منتشر کنم...


پایان نامهدانشگاهخودکشیمرگزندان
دیشب دردامو ریختم تو دریا نهنگا خودکشی کردن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید