کتابی که در حال خوندش هستم از خوب به عالی از جیمز کالینز هست. توی فصل پنجم، کالینز میگه سازمانها دو نوع هستن روباه یا جوجه تیغی.
روباهها سازمانهایی هستن که همه کاری بلدند و سعی میکنن همه شرایط رو در نظر بگیرن و به همه ابعاد قضایا فکر کنن، مثل روباه که موقع حمله کلی نقشه میکشه و سعی میکنه بهترین حیله رو پیدا کنه و اجرا کنه.
اما از اون طرف جوجه تیغی فقط یه کار بلنده، فقط و فقط یه کار ولی اون یه کار رو خیلی خوب بلده، جمع میشه و تو حالت دفاعی میره و اینجوری از حمله روباه در امانه.
در حین خوندن کتاب فیلم Founder(2016) رو هم دیدم. فیلم داستان شکل گیری و رشد غول رستورانهای زنجیرهای، مکدونالدز هست. اینکه چطوری مکدونالدز شکل گرفت و چطوری به موفقترین رستوران زنجیره ای آمریکا تبدیل شد.اوایل فیلم نشون میده که برادران مک دونالدز در جهت اینکه بتونن بهترین خدمات رو بدن کلی بررسی میکنن و میفهمن که مشتریها ازشون سرعت رو میخوان. برا همین همه توانشون رو میذارن روی اینکه سرعت رو بالا ببرن. توی این راه کلی تلاش میکنن، توی زمین تنیس و با یه آشپزخونه فرضی تمرین میکنن، کلی وسایل اختصاصی میسازن، نحوه آمادهسازی موادشون رو تغییر میدن و کلی کار دیگه. همه اینا برا اینکه فقط به یه هدف برسن، سرعت. جوجه تیغی برادران مک دونالدز سرعت بود.
جوجع تیغی و مکدونالدز و کالینز و خوب به عالی باعث شد به این فکر کنم که نه تنها سازمانها بلکه آدمها هم باید جوجه تیغی باشن. دیدم که توی تجربه اندک خودم فرق همکارایی که اومدن و موندن با اونایی که اومدن و رفتنن توی همین جوجه تیغی بودنه. آدمهای جوجهتیغی (چه ترکیب عجیبی) هستن که وقتی میان به سازمان بقیه میتونن بهشون اعتماد کنن و بعد از اون مسیر رشدشون هموار میشه.
آدمهای قوی زیادی دیدم که چون روباه بودن، تو سازمان نتونستن مستقر بشن، بقیه نمیدونستن که رو چیشون حساب کنن یا کجا خیالشون راحت باشه و نهایت از سازمان جدا شدن.
به نظر حتی تو زندگی غیرکاری هم جوجه تیغی بودن مهم و کاربردیه.
خوشحال میشم بقیه یادداشتهامو هم بخونین