من در انفجار بیروت.
من در کابل دست در دست هم کلاسی ام در کلاس درس.
در غزه در خوابی عمیق و شاید در سوریه در حال بازی مرده ام.
مادر و پدرم سراسیمه به دنبالم میگردند و یا شاید آن ها هم در کنارم درست وقتی که داشتیم میخندیدیم،مرده اند.
نمیدانم چگونه و کجا مرده ام. اما می دانم که همیشه شاد بودم.در نی زار های عراق در بدبختی و فلاکت میخندیدم و بازی می کردم. در کوچه های ویران لبنان میدویدم و با صدای بلند میخندیدم. شاید در خیابان های بصره با خواهرم خاله بازی میکردم تا وقتی که چشمانم به این دنیا بسته شد و خیابان های شهرم از خون من پر شد و من چه میدانستم قدرت چیست؟ پول کجاست؟ فقط من مردم و هیچ کس مرا ندید. هیچ کس اشک خواهرم را که بر سر جنازه ام میگریست، ندید. هیچ کس خانه ی کوچک و پر مهرمان را که ویران شد، ندید اما خیالی نیست، من کودکی بیش نبودم.