ویرگول
ورودثبت نام
مهدیس گوشه
مهدیس گوشه
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

باشگاه محتوا گودو من بود


یکی از نمایشنامه‌های محبوبم، نمایشنامه‌ی در انتظار گودو است. نمی‌دانم چند بار ولی هر بار که این نمایشنامه را می‌بینم دلم می‌خواهد از نو بخوانمش. در این نمایشنامه ولادیمیر و استراگون، سال‌هاست در انتظار گودو هستند. گودویی که بیاید دست آنها را بگیرد و زندگی آنها را تغییر دهد. در واقع زندگی‌شان در انتظار یک منجی می‌گذرد. به اعتقاد من همه‌ی ما استراگون و ولادیمیر درون داریم. همه‌ی ما در لحظاتی از زندگی در انتظار گودو بوده‌ایم.

دو ماه و نیم پیش، در زندگی‌ام به جای رسیدم که احساس کردم به گودو نیاز دارم. اوضاع کاری‌ام آشفته بود. کمی دلسرد شده بودم و به وضوح می‌دیدم نظم سابق را ندارم. توشه‌ی یادگیری‌ام تقریباً خالی شده بود و احساس می‌کردم مردابی شده‌ام که توان حرکت را از او گرفته‌اند.

تا اینکه یک روز صبح گودو را در اینستاگرام دیدم. گودو به شکل فراخوان ثبت‌نام در باشگاهی از جنس محتوا ظاهر شده بود. شاید اگر ولادیمیر و استراگون هم در زمان ساموئل بکت اینستاگرام داشتند، زودتر با گودو ملاقات می‌کردند! سر فصل‌های دوره‌ی باشگاه، دقیقاً همان چیزی بودند که من می‌خواستم. کامل و جامع. درنگ جایز نبود. شرایط آزمون را خواندم و دست به کار شدم.

خان اول گودو: نوشتن متن و مصاحبه:

نوشتن متن برایم سخت نبود. مثل همین حالا که نوشتن این متن برایم سخت نیست. می‌دانستم از پس این مرحله به خوبی برمی‌آیم. و اما مصاحبه.

روز مصاحبه با اولین روز کاری کار جدیدم هم‌زمان شد. یادم می‌آید آنقدر شوق مصاحبه داشتم که به کل یادم رفته بود قرار است سر کار جدید هم حاضر شوم! وقتی به مدیر تازه‌ام، ماجرای مصاحبه را گفتم و از او خواستم چند دقیقه‌ای کار را ترک کنم، با نگاه اندر عاقل سفیه‌ای، به من فهماند این اولین و آخرین بار است که این اجازه را به من می‌دهد. در دل حسرت خوردم که اولین بار و آخرین بار هم هست که این مصاحبه را می‌گذرانم.

انشالله بورسیه شدن قسمت همه:

من آدم رقابتی‌ای هستم. خیلی رقابتی. آنقدر که از بچگی شعله‌ی مسابقه دادن با دیگران در هر عرصه‌ای درونم روشن بوده و هست. طبیعتاً چنین آدمی از اول شدن هم لذت می‌برد. هنوز یادم هست که چقدر بابت نتیجه حس خوبی داشتم. مخصوصاً وقتی می‌دانستم این بار اول شدن و بورسیه شدن به این معناست که قرار نیست هزینه‌ای بابت دوره بدهم.

مانند بچه‌ای بودم که در کوچه با هم‌تیمی‌هایش بازی فوتبال را شش بر صفر برده و حالا سربلند به خانه برمی‌گردد تا این قضیه را برای بقیه تعریف کند. هر چند که من وقتی سربلند به خانواده گفتم بورسیه شدم، برایم دختر فلانی را مثال زدند که بورسیه‌ی فرانسه شده و تأکید کردن بورسیه شدن واقعی این است! با تمام این تفاسیر آن بورسیه شدن طعمی داشت که هیچ‌گاه تا آخر عمر فراموشش نخواهم کرد. به من اعتماد به نفس داد. این اطمینان را داد که می‌توانم تا انتها ادامه دهم.

انشالله که به حول قوه‌‌ی الهی قسمت شما هم می‌شود:)

گودو از من، ما ساخت:

من تنها نه. ما فصل نهمی شده بودیم. اولش من فقط زینب را می‌شناختم. با هم در آزمون شرکت کردیم. بعد اما ما چهل نفر شدیم. گروهی که دیگر من در آن مطرح نبود. با اینکه رتبه‌بندی در کار بود؛ ولی حتی برای من رقابت جو هم رقابت معنایی نداشت. هر کدام از بچه‌های دوره استعداد و توانایی در وجودشان می‌درخشید. از همان اول متوجه حرفه‌ای و با استعداد بودن بچه‌ها شدم و این موضوع شوقم را برای ادامه چندین برابر کرد.

که عشق آسون نمود اول ولی آمد مشق عشق‌ها:

گودوی ما سخت‌گیر از آب درآمد. سخت‌گیر بر روی نوشتن مشق‌ها. هر مشقی نمره‌ای داشت و زمانی برای فرستادنش تعیین شده بود. هیچ‌گاه در دوره‌ای شرکت نکرده بودم که تا این حد بر روی کار عملی حساس باشند. اولش فکر کردم چیز خاصی نیست. می‌توانم. تا اینکه موضوع اولین مشق عشق تعیین شد. طراحی پرسونا.

پشت درهای بسته:

ژان پل سارتر نمایشنامه‌ای با عنوان پشت درهای بسته دارد. بعضی از مترجمان آن را با نام دوزخ نیز به چاپ رسانده‌اند. برگه‌هایی که در زیر می‌بیند حاصل ساعت‌ها فکر کردن پشت درهای بسته برای طراحی پرسوناست.

خط دوزخیان:)
خط دوزخیان:)


من تنها وقتی خودم را در دوزخ حبس می‌کنم و ساعت‌ها فکر می‌کنم که مسئله‌ای برایم بسیار مهم شده باشد و حالا می‌بینم برای هر مشقی که انجام داده‌ام، ساعاتی پشت درهای بسته بوده‌ام و فکر کرده‌ام.

سوات، سفر مشتری، محصول نویسی
سوات، سفر مشتری، محصول نویسی


مقاله‌نویسی
مقاله‌نویسی


پادکست نحس، پاور آموزشی
پادکست نحس، پاور آموزشی



و حتی تجربه نگاری
و حتی تجربه نگاری


نمی‌دانم باشگاه محتوا چه قدرتی داشت که من را وادار به این کار می‌کرد. می‌دانم نمره برایم مطرح نبود. عشق بود. عشق به خلق محتوا که باشگاه محتوا چندین برابرش کرده بود. بودن در جمعی که شیفته‌ی خلق محتوا بودند، من را به وادی عاشقانه‌ای می‌کشاند.

دوزخی که تبدیل به بهشت شد:

پشت درهای بسته در دوزخی که باشگاه محتوا تبدیل به بهشتش کرد، اتفاقاتی گوناگون افتاد. از تحلیل سوات گرفته تا درست کردن پادکست. شب‌هایی در این یک ماه و نیم ماه اخیر بودند که گودو با آغوشی از عشق می‌آمد و مشق‌ها را بهانه‌ای برای شب بیداری می‌کرد.

البته که به این متن لطیفم نگاه نکنید. در حال حاضر چون می‌دانم آن شب‌ها سیر نزولی طی می‌کنند، این‌چنین احساساتی شده‌ام وگرنه آن شب‌ها چنان می‌گذشت که حتی گودو هم جرئت... ولش کنید. این روزهای آخر می‌خواهم گودو را با خاطره‌ای خوش ترک کنم. گاهی بهتر است زبان آدم پشت درهای بسته دهان بماند.

خدا واقعاً در جزئیات است:

این جمله‌ی مربی دوره در همان جلسات اول بود. من هیچ‌گاه در زندگی‌ام آنقدر جزئی نگر نبودم که شش هفت ساعت درگیر درست کردن یک پاورپوینت شوم؛ اما باشگاه محتوا من را به این نقطه رساند. ناخودآگاه همه‌ی جنبه‌های خلق محتوا چه بصری و چه متنی برایم مهم شد.

منی که تا چند ماه قبلش برایم فونت و بهم ریختگی ظاهر محتوایم ارزشی نداشت، حالا به آدمی تبدیل شده بود که ناهماهنگی رنگ‌ها را کامل متوجه می‌شد و در صدد درست کردنش برمی‌آمد. این جزئی نگری آزارم نمی‌داد بلکه برایم خوشایند بود. شاید تماشای قدرت خدا بود که طعم این موضوع را برایم متفاوت می‌کرد.

خاطرات فراموش نشدنی:

جلسه‌ی اولی که سر کلاس بودم، دوست نداشتم تمام شود. بعد از جلسه فقط یک سؤال را از همه می‌پرسیدم:«تا حالا شده جایی باشید که فکر کنید تمام راهو اومدید که اونجا قرار بگیرید؟» آن جلسه‌ی اول احساس کردم باشگاه محتوا برای من همان جاست. شاید یکی از دلایل گودو شدنش برای من همین بود. من سال‌ها انتظارش را کشیده بودم.

از خاطرات دیگر، بودن با بچه‌های باشگاه بود. یک روز قبل از رسیدن زمان طوفان مشق و یک روز بعد از آرام شدن طوفان مشق و نیامدن طوفان بعدی دور هم جمع می‌شدیم و از زمین و زمان حرف می‌زدیم و گلایه می‌کردیم. فقط باید باشگاه محتوایی باشید تا به فهم درستی از این طوفان‌ها برسید. آن لحظه‌ای که به ساعت نگاه می‌کنید می‌بینید تا یک ساعت دیگر باید مشق‌تان را تحویل بدهید... آن لحظه هزاران بار تقدیم شما باد.

خاطره‌ی دردناکی از ساخت پادکست دارم. رنجی برای ساختن پادکست کشیدم که مپرس.تمام مشق‌ها یک طرف، ساختن پادکست صد طرف. یک پادکست پنجاه دقیقه‎ای توانست من را به اندازه‌ی پنجاه سال پیر کند. اما حالا می‌بینم ارزشش را داشت. یاد گرفتم. تمام روزهایی که در کنار گودو بودم ارزش شب بیداری و زحمت کشیدن را داشتند. در تمام آن روزها و شب‌ها یاد گرفتم.

پاسخ‌گویان همیشگی:

یک نفر همین حالا در گروه پیام داد. نوشته بود:«بچه‌ها من تمام سعی‌مو کردم همه‌ی پیام‌ها رو جواب بدم.» این یک نفر همراه با چند نفر دیگر کمک مربیانی بودید که هیچ‌گاه در پاسخ‌گویی کم نگذاشتند. همیشه در کنارمان بودند. به سؤال‌های‌مان پاسخ دادند و سعی کردند عیب کارمان را با ذره‌بینی در دست کشف کنند. از من به شما نصیحت وجود همچین افرادی در زمینه‌ی کاری اوجب الواجبات است!

به همین راحتی از باشگاه بیرون نمی‌روم:

داشتن تمام آن خاطرات خوش، پر شدن توشه‌ی یادگیری و پیدا کردن اشگالات کار، باعث شد گودو این بار آنقدر برایم عزیز شود که قدرت ترکش را نداشته باشم. باشگاه محتوا برایم متفاوت است. شکل و رنگ دیگری دارد. از همین تریبون اعلام می‌کنم، به این راحتی قصد رفتن از باشگاه را ندارم.

شاید باشگاه محتوا گودو شما نیز باشد:

به عنوان سخن پایانی پیشنهاد می‌کنم، شما هم سری به باشگاه محتوا بزنید. شاید شما هم در تمام جزئیات باشگاه بتوانید گودو و منجی کاری خودتان را پیدا کنید. خوشحال می‌شویم اگر به ما بپیوندید تا با هم باشگاه محتوا را بترکانیم!

شاید گودو شما هم اینجا باشد. فقط کافی‌ست کلیک کنید.

در انتظار گودوباشگاه محتوافصل نهم باشگاه محتوا
در اینجا قراره راجع‌به سبک‌های متفاوت ادبی حرف بزنیم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید