[مهدیس]
[مهدیس]
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

تَق!

نویسنده: آورده‌اند که ...

قلم: صبر کن! من این را نمی‌نویسم.

نویسنده: یعنی چه؟

قلم: خوب نیست، هم‌ تکراری است،هم آدم را مجبور می‌کند بی جهت سر به سرش بگذارد: «آورده‌اند که...» خب از کجا آورده‌اند؟/بهر چه آورده‌اند؟/به کجا می‌برند؟/ آخر نمی‌خواهند بِنُمایند وطنم؟

نویسنده:اشتباه نکنید!آن شعریست منسوب به مولانا و درباره حیات بشری می‌پرسد.کاربرد این عبارت اما در اول جمله و برای شروع حکایت است.

قلم: کاربرد آن دیگری چیست؟

نویسنده: نمی‌دانم،من نه شاعرم نه فیلسوف.

قلم: بگذریم.وقت تنگ است و قدِ من کوتاه،تا نوبت تراشم نشده،بنویس.

نویسنده: بسیار خب.می‌نویسم:
انگار همین چند روز پیش بود که تولد مینا-خواهر زاده‌ام- را در خانه عزیز جان جشن گرفتیم و بساطی برپا کردیم.آن وقتها دلار پنج تومان بود؛همسن مینا.هنوز بچه بود و با اینکه مثل مینا شیطنت‌ می‌کرد ولی دادمان را در نمی‌آورد. اما هیچ معلوم نیست از چه منبعی تغذیه می‌شد که روز به روز قد کشید و یک دفعه این همه رشد کرد.تا به امروز فقط پنج سال از عزیز جان کوچک‌تر است و با سرعتی که پیش گرفته حتم ندارم چند سال دیگر نه تنها به سن او می‌رسد بلکه می‌ترسم یک روز از توان دوم سن عزیز هم جلوتر بزند.

قلم: هرچند نقد زیادی دارم ولی ذره ذره حالت را نمی‌گیرم،تکلیفت را آخرش یکسره می‌کنم.فعلا ادامه بده.

نویسنده:آورده‌اند که روزی،جایی،یک نفر وعده داده بود که فقر را ریشه کن می‌کند. ولی امروز و تا این لحظه که من این نوشته را می‌نویسم،قیمت دلار شصت و یک هزار تومان است و نه تنها فقر ریشه کن نشده بلکه کنار ریشه‌هایش کلی فقره دیگر ثبت شده که پیش‌تر در هیچ یا کمتر خاکی دیده می‌شد.یکی‌اش مثلا همین ...

قلم(وسط حرف نویسنده می‌ایستد): هیس! کافی است. ادامه نده وگرنه می‌شکنم.

نویسنده: خیلی خب! «آورده‌اند که» را پاک می‌کنم.

قلم: از خیر آن گذشتم.مسئله چیز دیگریست.

نویسنده: چیست؟

-من را تراش کن تا برایت بنویسم.

( نویسنده مداد را تراش می‌کند)

نویسنده: بنویس.

قلم می‌نویسد:

بسمه تعالی!
این جانب! قلم نگارنده این نوشته،خانم فلانی!
ضمن عرض ادب و احترام و همچنین تبریک و تسلیت همزمان بابت اعیاد و عزاداریهای گذشته،حال و آینده،بر خود لازم می‌بینم تا اعلام کنم که بنده در نگارش هیچ یک از کلمات دخالتی نداشته و صرفا نقش واسطه را بازی کرده‌ام.چه کنم که سرنوشت من اینطور رقم خورده که هر چه را نگارنده قصد می‌کند،بنویسم.وگرنه من را چه به قیمت دلار و سن عزیز جان و خواهرزاده‌ی ایشان مینا،که معلوم نیست طفل بیچاره چه عیبی داشته که رشد نکرده و نویسنده بی‌جهت کاسه کوزه ها را سر دلار بینوا می‌شکند.
روال کار این است که راقم سطور به نوشتن اراده می‌کند و قلم‌( یعنی جماعتی که ما باشیم) چاره‌ای جز اطاعت امر نداریم.اما چون من قلمی نازک و آزاد و فارغ ازهر حزب و نهاد و گزاره‌ای هستم،هرجا که لازم ببینم،مخالفت خود را اعلام می‌کنم.جنابعالی مشاهده فرمودید که در شروع این نوشته چگونه در کمال شعور و ادب (که از دولت مرد است و ما همگی مدیون دولتیم)از نگارنده خواستم تا آن عبارت نخ نما و پوسیده را که قصد داشت به مولانا نسبت دهد حذف کند و گرچه نویسنده سرتق بازی در آورد و آن را دوباره به کار برد ولی من در انجام وظیفه‌ام کوتاهی نکرده ام.

به این قسمت از متن هم که رسیدیم،حس کردم نویسنده دارد به جاهای باریک و تاریک می‌رود که اصلا در شأن او نیست،صلاحش پیشکش.این بود که قوی‌ترین سلاح خود را رو کردم و مجبور شدم نویسنده را تهدید به شکستن کنم تا مبادا خاطر کسی مکدر و عقایدش قلم مال شود.
بیش از این وقت عزیز شما را نمی‌گیرم.امیدوارم این اعترافات را که از قلم سالخورده‌ای برآمده قبول کنید و جایی بنویسید تا یادتان نرود که این قلم با نگارنده سطور،خانم فلانی،بیگانه است و با افتخار بعد از آخرین حرف می‌شکند تا جلوی نفوذ نویسنده و خدشه به حیثیت مردم را بگیرد.والسلام.

(تق! قلم می‌شکند)

نویسنده: باشد! حالا که اینطور شد خودکار می‌آورم و از اول می‌نویسم:
آورده‌اند که ...

قیمت دلارنویسنده
همه هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید