در دنیایی زندگی میکنیم که به هیچ چیز نمیتوان اعتماد کرد. دیدهها و شنیدهها بیاعتبار تر از هر زمان دیگری هستند و سایه ترس از ندانستهها همیشه دنبالمان میکند. نمیدانم این دستاورد و خصوصیت این دورانیست که ما در آن گیر افتادهایم یا همیشه همین بوده. همیشه همه چیز انقدر مجهول و فریبنده بوده ؟
احساس میکنم هیچ شناختی از خودم ندارم. هر احساس و افکاری که دارم با پسزمینه کلافگی به سرعت جا به جا میشن ومن مثل یه گربه خیس و ترسیده هر روز بین این امواج دست به دست میشم. هیچ شناختی از خودم ندارم. هیچ شناختی از ادمهای اطرافم، حرفها و لبخندهاشون ندارم. همه چیز بعدی داره که من نمیشناسم و حتی شاید هیچ وقت هم نفهمم. در برابر همه چیز یه گربه خیس و ترسیده و کنجکاوم.
همه چیز خیلی فریبنده و چند وجهیه و من سادهتر از این حرفهام. برای بودن بین این همه پیچیدگی بیش از حد ساده پسند و بسیار خستهام.
رویای دنیا ساده من هر روز تنفس هوای پاک و دیدن آسمون هزار رنگ صبحگاهه. خوردن چیزهایی که هر ذرهاشون پذیرش مرگ زودهنگام و انواع بیماریها نیست. بودن زیر سقفی که نمیدونم کدوم بیوجدانی ساخته ( به یاد ابادان ) و امکان داره هر لحظه روی سرم خراب شه، بودن تو این خونههای چوبکبریتی لعنتی با پنجرهها و مناظر به درد نخور و کل این شهر مسخره که توصیف دقیق یک زندانه، نیست.
خیلی بیقرارم این روزا. از دیدن دیوارها و جزئیات اضافه خونه بیزار شدم و وقتی بیرون میرم از خودم میپرسم مردم چجوری متوجه شباهت این شهر به زندان نمیشن؟ زندانی که روز به روز کثیف تر و ناامنتر میشه. همش به این فکر میکنم من احتمالا بخاطر یک اشتباه فنی محاسباتیِ ریز حدودا دو سه هزار سالی دیرتر به دنیا اومدم.
با یکی از دوستام حرف میزدم. رویاش زندگی تو پنتهاوس یکی از برجهای شهری مثل لندن یا نیویورک بود. با خودم میگفتم برای کسی که تو قبر دفن شده فرقی میکنه طبقه چندم باشه دقیقا؟ چهره کدر و نازیبای فلاکت و بدبختی بشر از بالا قراره فرقی بکنه؟ شایدم اسمون لندن با اسمون تهران فرق میکنه! ( البته که به لطف خیلی مسائل خارجه با وطن زمین تا اسمون فرق داره ولی منظورم این نیست.) نمیدونم. درهرحال که به بزرگی ساختمونها و انبوه کثافتی که تولید میکنیم روزهایی رو داریم تحت عنوان " امروز اسمون ابی بود و میشد فلان برج رو رویت کرد "
من دوست ندارم هر روز این همه ادم هزار رنگ ببینم. دوست ندارم تو کوچه و خیابون و فضای مجازی ( که ازش فراری شدم ) همه این ادمهایی رو ببینم که هیچ ایدهای راجع بهشون ندارم، فقط میتونم تایید یا رد کنم. فقط میتونم حسودی یا دلسوزی کنم. فقط میتونم تاسف بخورم یا عصبانی شم. همه این ها فقط با یه نگاه گذرا به این افراد. یه نگاه گذار به چیزی که از خودشون به نمایش میذارن. حتی حوصله اینهمه احمق دور و برم رو هم ندارم. ( به یاد جشنی که روز عزای ابادن در تهران گرفته شد. حماقت و زیر پا گذاشتن وجدان و انسانیت به وسعت استادیوم ازادی).
انگار پشت همه چیز دروغه. پشت قیافه هایی که میبینیم هزار مدل دستکاری، پشت حرف ها هزارتا منظور، پشت نگاهها هزار حرف نزده که نمیدونی باید ناگفته بمونن یا نه. حتی پشت خود من، دیگه نمیدونم علاقهام به فلان چیز واقعا علاقه خودمه؟ یا ترند جدیده. وسواسم رو سلامتی و ورزش واقعا یه موضوع ارزشمند برای خودم بوده همیشه یا یه ترند دیگه. سلیقه موسیقیم، لباسی که میپوشم، کفشی که خریدم، ادمایی که باهاشون اشنا میشم، حرفهایی که میزنم، حتی چیزایی که بهشون میخندم. من دارم زندگی میکنم؟ من دارم اینکارور میکنم؟ " من " انبوه چیزایی که به خوردم دادن شدم؟ انگار دیگه هویتی از خودم ندارم. فقط شدم مجموعهای از واکنشها به دنیای بیرون و گورستان هر زبالهای که اجازه میدم به خوردم داده بشه.
من این دنیایی که ساختیم رو دوست ندارم و نمیدونم به کجا پناه ببرم که نیش هیچ پشه ای ازین دنیا بهم نخوره.
پ.ن پرانتز هایی که گذاشتم شاید بنظر بی ربط بیان ولی این چند وقت انقدر پر از غم بودم که نمیتونستم اشارهای نکنم و این باشه سندی برای بعد ها که به خودم نشون بده ادم بی تفاوتی نبودم و ذرهای همدردی در من بوده.