من دارم زیر فشار ترک برمیدارم. میدونم اکثر اطرافیانم هم همین وضعیت رو دارن ولی این چیزی از درد من کم نمیکنه واقعا. داستان ناراحتی و رنج مثل شادی نیست که با خوشحالی دیگران خوشحال بشم. با دیدن رنج دیگران از رنج من کم نمیشه،آسیبی که میزنه کمتر نمیشه و تحملش هم راحت تر نمیشه.
همیشه چیزای خراب و شکسته رو دوست داشتم. نه اینکه برم اموال خودم و ملتو ناقص کنم ها! نه. فقط وقتی یه چیزی آسیب میدید برام عزیز تر میشد. انگار به لطف این صدمه حالا یه داستانی داشت که فقط من ازش خبر داشتم. من میشدم اون قهرمانی که حتی با وجود سالم و بینقص نبودنش هم دوستش داشتم. انگار حالا که یه فرقی میکرد بیشتر مال من میشد.
وقتی میدیدم برخلاف اطرافیانم، مثلا پدرم، وقتی یه چیزی خراب میشه اون رو طرد نمیکنم و با دیدنش اعصابم به هم نمی ریزه، بلکه اون تیکه ترک خورده یا رنگ عوض شده یا شکسته برام میشه عضوی از اون جسم، مثل یه یادگار از یه خاطره یا یه نشونه از یه ماجرا، " چرایی" این مسئله برام سوال میشد.
چرا " من " چیزای آسیب دیده رو به بی نقص ها ترجیح میدم؟
درک ناراحتی دیگران سر اینجور مسائل برام راحت بود. خودمم قبل خراب شدن چیزی به شدت وسواس دارم رو نگه داریش میتونم تصور کنم این وسواس قبل حادثه میتونه بعدا به تاسف و حرص بعد حادثه منجر بشه.
خلاصه که جواب اون سوال نزدیک شد به بند اول این نوشته.
من ترک خورده بودم.
من بارها شکسته بودم و ترک خورده بودم و طعم رنج چشیده بودم. تا به حال یادم نمیاد احساس بینقص کردن داشته باشم. این چیزای خراب دور و برم من رو یاد خودم میندازن. یاد این واقعیت که هیشکی بی نقص نیست و با این حال میشه افرادو دوست داشت. یادم میندازه که من با تمام خرابی ها و نقص ها و ترک هام بازم میتونم خودمو دوست داشته باشم.
یاداوری اینکه همه این ترک ها و زخم ها با خودشون داستان و عبرتی به همراه دارن. یاداوری اینکه بیشتر کوله بار من حاصل شکست ها و شکستنهامه نه بی نقصی هام.
زندگی زیبایی های بسیاری داره و زندگی من هم پر از جنبه های مثبت هست که احتمالا از خیلی هاشون غافلم و همچنان سعی میکنم شکرگذار باشم. ولی ...
نمیشه از ترک ها و زخم ها چشم پوشی کرد. از طرفی نمیشه با هربار دیدنشون کاممون رو تلخ کنیم یا سعی کنیم ازشون فرار کنیم یا یه جایی دفنشون کنیم که به چشم نیان.
الان که اینو مینویسم انگشتر مورد علاقه ام دستمه که کج شده. تسبیح مورد علاقه ام جلو چشممه که نوکش شکسته. و تنها اینهای که سالهاست دارم و برام به یادگار مونده که اون بیچاره هم به طریقی به فنا رفته.
نتیجه گیری: من از همون بچگی دست به گم کردن و خراب کردنم خوب بوده حالا که بزرگ تر شدم نشستم براش فلسفه و منطق چیدم وگرنه هنوز همونم :)
هنر کینتسوگی ژاپنی که بسیار دوست دارم و بیارتباط با این نوشته نیست.