یه جا خونده بودم که میگفت اگه خیلی گیر سد نویسندگی افتادید میتونید از خود سد نوینسدگی بنویسید. بلاخره انقدر بنویسید که گرم بشید و هرجوری شده روی این سد لعنتی رو کم کنید.
من دقیقا تو همون نقطهام. به شدت دلم میخواد بنویسم ولی هیچی قابل قبولم نیست. دارم سخت میگیرم و نوشتن رو برای خودم سخت میکنم. حتی بخوام صادق باشم باهاتون این سومین باری هست که دارم راجع به سد نویسندگی مینویسم و هنوز پاک نکردم.
وقت هایی که سخت میگیرم برای نوشتن، وقت هایی که موضوعی تو ذهنمه و نمیدونم چجوری خوب منتقلش کنم یا وقتایی که چیزی به ذهنم نمیرسه برای نوشتن گیر سد نوینسدگی میوفتم. باور کنید مورد اخر بهترین حالت هست. به معنای واقعی عبارت همیشه واقعا چیزی هست برای گفتن یا نوشتن. نمیدونم این پارادوکس " همیشه یه موضوعی هست" و اون وضعیت " چرا هیچی به ذهنم نمیرسه! " دقیقا چجوری بوجود میاد ولی هر چی که هست از باقی حالات حل کردنش راحت تره. خیلی خیلی راحت تر!
دو مورد اول میتونن یه مورد باشن. سر و تهشون راجعبه سخت گرفتنه. یه جا سخت گرفتن تو ساختار یه جا سخت گرفتن رو قالب کلی نوشته. در هرحل که اول و اخرش خودت اذیت میشی و تجربه بهم ثابت کرده نتیجهای که ازین موقعیت خارج میشه هم خیلی دلخواه نیست.
تنها راه حلم دل به دریا زدنه. .دقیقا کاری که الان دارم میکنم. الان که گیر کرده بودم رو اینکه چی بنویسم. کدومو بنویسم . با چه لحنی بنویسم جمله هام چجوری باشه.
فقط دل رو به دریا زدم و برای بار دهم شروع کردم نوشتن. حتی شاید بار دهم باش که دارم به خودم میگم دل رو زدم به دریا
شاید عین دفعات قبلی پشیمون بشم از اینکه تو این حال و هوا پاشدم اومدم دریا و دارم خودو زور میکنم یه چیزی بنویسم. کاش یه روز بفهمم این اصرار درونیم برای نوشتن چیه.
دلم برای دریا تنگ شده. دلم برای با شلوار لی رفتن تو دریا و بعدش پشیمون شدن تنگ شده. دلم برای دنبال کردن دمپاییم رو موج های کوتاه نزدیک ساحل، اب پاشیدن و حس اون لحظه که بیخیال لباسات میشی و تا نوک مو خودتو خیس میکنی تنگ شده. دلم برای مزه مزخرف اب دریا تو دهنم و بعدش فکر کردن به اینکه این اب چقدر میتونه الوده باشه تنگ شده. دلم برای فرار کردن از همراهام و پیدا کردن یه جای خالی تو ساحل تنگ شده. دلم تنگ شد برای ترسی که از پا برهنه راه رفتن رو شن های ساحل دارم. دلم برای افق بیپایان ساحل تنگ شده.دارم تکتک لحظات ساحل رفتن رو مرور میکنم تا شاید این حس دلتنگی یذره کوتاه بیاد و دست از سر دلم برداره. مثل نون کشیدن به ظرف پنیر میمونه. وقتی به دریا فکر میکنم دلم برای آسمون هم تنگ میشه. به آبی زیبایی که آسمون به دریا هدیه داده فکر میکنم. بعد از اون یاد رخ قشنگی که خورشید هر شب به ماه میده میوفتم. به اون شب هایی فکر میکنم که درد گردن رو به جون میخرم تا فقط به آسمون نگاه کنم. از پشت پنجره ماشین واقعا سخته! ولی چه کنم که زیباست و نمیتونم دل بکنم. از اون زیباها که از عظمتش اشکم درمیاد. نمیدنم بقیه هم وقتی آسمون رو میبینن اینجوی میشن یا نه ولی من واقعا گریه میکنم. انگار اینجوری به خودم کمک میکنم برای درکش. اینجوری برام هزاربار زیباتر میشه.
از سد نویسندگی به کجا رسیدم...