همه میگفتند زندگی، مانند دریایی متلاطم است که امواجش گاه سعی دارند انسان را درون خود ببلعند. به نظر تصویر وحشتناکی است؛ اما شدت کنجکاوی، لحظهای امانم نمیدهد. شگفتا که این قدرت، حال، مرا به این دریا رسانده است.
دریا، همچون کاغذی آبی بر دفتر ماسهای زندگی، خوابیده است؛ ولیکن خطوط خروشانش از هر بند، زبانهای به سوی صدفهای بی دفاع ساحل میکشند و آن ها را در سکوتِ تسلیم فرو میبرد. ندای کنجکاوی، در گوشم زمزمهای میاندازد: «خشم دریا از بهر چیست؟»
به نگاهی، مردی قوی را ایستاده بر ماسهها میبینم. گویا از ربایش ماسههای زیر پایش توسط آن آبیِ خشمگین، هراسی ندارد! لباس سبز رنگش که خاطرهی چمنها را زنده میکند، همانند لباس شناست. اما تخته موج سواری که در دستان محکم مرد، کودکانه بازی میکند، اندیشه او را در قالب تکنوازی کوشش، آواز میدهد. مرد نیز با چهرهای جدی که از ترکیب ابروهای مشکی در هم رفته و لبهای بر هم فشردهاش به وجود آمده، به دریا چون طفلی گستاخ مینگرد. موهای پریشانش اما، در میان هجوم امواج، سخت گریستهاند.
ماجرا تا زمانی که به سرزمین سرسبز آن سوی دریا نگاه نکنی، مبهم است. فریاد جذابیت باغهای آن بهشت دور دست، موضوع دعوا را مشخص میکند. مردی دیگر در آن مقصد رویایی، به انتظار کسی نشسته است. آه! رقص باد و باران، اجازه نمیدهد تا مرد را بشناسم. ولی انگار لباسی سفید بافته شده از تار و پود رستگاری و شلواری آبی از جنس آرامش بر تن دارد و رنگ آشنای موهایش، همان مشکی نگران، مرا به فکر فرو میبرد...
حیف! خورشیدِ عجول وقت را تنگ کرده و کمکم خوابگاه وسیعش را به سمت تاریکی هل میدهد. مرد موج سوار باید هرچه زودتر این بازی اراده و تلاش یا تسلیم و شکست را به انجام برساند. کاش این انسان خاکی به سعی و مقاومت ادامه دهد و در میان این هوای نارنجی رنگِ غروب، موج سواری به سمت سرزمینِ موفقیت را برگزیند.
آری، راست میگفتند زندگی، نبرد کوشش و تسلیم است. انتخاب با ماست؛ میتوانیم چون صدفها و سنگهای مظلوم تسلیم شویم، یا موج سواری بیاموزیم و با اراده و امید، این دریای متلاطم را طی کنیم.
شاید انسانِ آن سوی موانع، نسخه بهتری از ماست که آرزوهایش را بدست حقیقت سپرده است. کاش تا فرصت به اتمام نرسیده راه برتر را انتخاب کنیم.
انتشار این مطلب با ذکر منبع بلامانع است.