تو این سالی که گذشت کلی چیزای جدید یادگرفتم که گفتم منتشر کنم شاید به کسی کمک کنه پیشنهاد میکنم داستان هر کدوم از بخش ها رو بخونید. تو این پست دنبال پیام بهداشتی دادن و خودنمایی نیستم فقط سال 97 متفاوت ترین سال زندگیم بود.
1 - گاهی لازمه برای بدست آوردن یه چیز ارزشمند از خیلی چیزها بگذری و ریسک کنی !
از همون بچگی کل شق بودم. بچه که بودم دوست داشتم سوار دوچرخه های بزرگتر از خودم بشم. خانواده منو ترسونده بودن که الان وقت مناسبی نیست و خطرناکه، بخاطر همین برام ترس ایجاد شده بود. یه روز دل رو زدم به دریا و رفتم دوچرخه دوستم که 10 سال از من بزرگتر بود رو سوار شدم. ول کنم به دوچرخه بزرگ اتصالی کرده بود. ? انقدر زمین خوردم و زخم وزیلی شدم که بالاخره یادگرفتم و ترسم ریخت و ارزشش رو داشت.
مدت ها گذشت، شرکت خودم رو راه انداخته بودم. اوضاع بد نبود اما تصمیم گرفته بودم شروعی دوباره داشته باشم. اما ایندفعه بجای پرش از تپه می خواستم از کوه بپرم ، باید قید خیلی چیزها رو می زدم. خرده اعتباری که در شهرم جمع کرده بودم، زندگی پیش خانواده، دفتر و تیمی که به سختی دورهم جمع کرده بودم و ... همه رو ول کردم. ایندفعه باید می پریدم ارتفاعی شاید بلندتر از همیشه، ماه های اولیه پاهام می لرزید. اما حالا میفهمم ارزشش رو داشت. اما حالا می خوام روی قدرت پریدن ، افزایش سرعتم و ... تمرکز کنم .
2 - به کسی به جز خودت تکیه نکن!
همه ما یادمون میاد وقتی کلاس اول ابتدایی بودیم دل کندن از مادر و تنها بودن تو مدرسه چقدر برامون سخت بود. به معلم کلاس اولمون وابسته شده بودم. همش نگران بودم اگه امسال تموم بشه، من چه طوری خوندن و نوشتن رو ادامه بدم. اما سال بعد هم همین حس رو به معلم کلاس دوم داشتم ? ( آقاجان فکر بد نکن دارم در راستا علم و دانش میگم ?).
مدت ها گذشت بزرگتر که شدم آدم های زیادی اومدن و رفتن و من همیشه به حرفاشون و کارشون اعتماد کردم. باهم بیرون قرار گذاشتیم. کلی راجب آینده رویاپردازی کردیم. کار رو شروع کردیم اما وسط کار جا زدن. دیگه تنهایی ادامه ندادم. خیلی ها هم فقط حرفش رو زدن و کاری نکردن. این تکیه آخر بارها برام تکرارشده.
زندگی بهم یاد داد به جورابم هم تکیه نکنم و وابسته اش نشم چون ممکنه تو راه سوراخ بشه ...
3 - اگه خسته شدی جا نزن، استراحت کن اما جا نزن...
بچه که بودم صبح که از خواب بلند میشدم صبحونه خورده یا نخورده فقط دنبال بازی بودم از داخل خونه بگیر تا داخل کوچه، آدم بزرگا عادت داشتن بعد از ناهار یه چرت بخوابن. من از این ماجرا خیلی ناراحت بودم، چون سر ظهر میگفتن سر و صدا نکن همسایه خوابه ? ...
خلاصه من گوش نمیدادم ظهر هم انرژیم رو تخلیه میکردم. شب که میشد من از شدت خستگی از هوش می رفتم و باتریم خالی میشد. فوتبال که بازی میکردم 5 تا 10 دقیقه اول رو با تموم انرژی می دویدم. بعدش که از نفس میافتادم دیگه ادامه نمیدادم. خیلی هامون تو بچگی وقتی میخواستیم بازی انجام بدیم تموم انرژیمون رو سر همون بازی خالی میکردیم. نمیدونم چرا! طوری انرژیمون رو تخلیه میکردیم که انگاری دو ساعت دیگه وجود نداره.
گذشت وگذشت بزرگ شدم تو کار هم انرژیم رو تقسیم نمی کردم یه روز انقدر کار می کردم که دیگه فرداش باتریم تموم میشد. اما هر چقدر که ماها بزرگتر میشیم، هزینه شارژ مجددمون هم بالاتر میره. کم کم یادگرفتم برای هر چیزی به اندازه ارزشی که برام داره انرژی بزارم. اگه هم چیزی تو زندگیم هست که خیلی برام ارزشمند هست؛ قرار نیست همه انرژیم رو براش بزارم تا باتریم تموم بشه. برای رسیدن به یه هدف گاهی لازمه انرژیت رو برای رسیدن تقسیم کنی تا تناوب انرژیت حفظ بشه.
به قول سعدی شیرازی :
رهرو آن نيست كه گه تند و گهي خسته رود *** رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود
4 - سعی کن خودت باشی ، خودت الگو خودت باش از کسی بت نساز ...
مادرم تعریف میکرد. بچه که بودم وقتی میرفتیم نجاری، خونه که میرسیدم. شروع میکردم به بریدن چوب و یه گوشه خونه رو تبدیل به نجاری می کردم. این ماجرا بارها برای شغلها و کارهای مختلف برام تکرار شد. از بانک گرفته تا راه اندازی بیمه خیالی تو خونهمون، خودم هم دقیقا نمیدونستم دنبال چی هستم.
گذشت وگذشت بزرگ شدم مسیر کاری و زندگیم رو پیدا کردم اما خوب انگاری دنبال یه الگو برای خودم بودم و هر کسی که بعنوان الگو انتخاب می کردم بعد از چند وقت متوجه می شدم گزینه ایده آل من نیست. بعد از مدتی تصمیم گرفتم بجای تمرکز روی اشخاص روی ویژگی هایی خوب شون تمرکز کنم و اونا رو درون خودم تقویت کنم.
5 - زندگیت رو تو سکوت بساز ...
نمیدونم دقیقا چرا ولی از همون بچگی حتی اگه یه فوتبال ساده میدیدم و بلند به بقیه میگفتم من طرفدار فلان تیمی هستم که 2 تا گل از حریفش جلو هست، آخر بازی اون تیم با حداقل 3 تا گل خورده میباخت. ولی اگه سکوت میکردم از این اتفاق ها نمیافتاد. تمام دور اطرافیان و خانواده این اتفاق رو به چشم خودشون دیدن ? ( شاهد ماجرا ) تو کارهام همین طوری بود، اگه تو بچگی یه هدف کوچیک هم داشتم و بلند به همه میگفتم و روش مانور می دادم خراب میشد.
گذشت وگذشت تا بزرگ شدم. امسال این اتفاق برام خیلی پر رنگتر شد. اگه تصمیم یا هدفی داشتم اگه اونا به دور اطرافیام می گفتم خیلی کم پیش می اومد که اون کار رو انجام بدمو به اون چیزی که می خوام برسم. بعدا متوجه شدم این داستان یه حقیقت علمی پشتش هست.
نباید تصمیمون رو به کسی بگیم.چرا؟ تحقیقات نشون می ده وقتی هدفمون رو به دیگران می گیم و اون ها ما رو تشویق می کنن، باعث می شه مغزما فکر کنه به اون هدف رسیده و ازش لذت ببره در نتیجه لذت به سرانجام رسوندن کمتر و انگیزه ما برای اون کار کمتر می شه.
منبع : http://vrgl.ir/Bym5d
بقول مولانا :
چون که اسرارت نهان در دل شود *** آن مرادت زودتر حاصل شود
6 - قدرت پذیرش اشتباه رو داشته باش و جلوش رو بگیر و هزینه تغییر هم بپرداز .
بچه که بودم، اگه کاری رو خراب میکردم یا چیزی رو میشکستم اشتباه خودم رو قبول نداشتم. یادمه تو مدرسه یه معلم داشتیم عادت داشت همیشه ناگهانی امتحان بگیره. همه مون از کارش شاکی بودیم. یه بار همه رو متحد کردم که برای یکی امتحانات بپیچونیم و سرکلاس نیایم ، خلاصه اینکه کلاس اون روز کنسل شده بود و همگی شاد بودیم که تونستیم مشکل رو حل کنیم غافل از اینکه فرداش ناظم همه رو مورد شکنجه قرارداد ? بچه ها هم منو مثل خیار فروختن. بعدا مدیرمون بهم گفت اگه مسئله رو بامن مطرح میکردی بهتر حل میشد. الان معلمتون دو هفته است قهر کرده و مدرسه نمیاد.? درسته من کار خوبی نکردم و دچار اشتباه شدم ولی خیلی چسبید. ?
همین الان هم باز انگاری نمی خوام اشتبام رو بپذیرم ... ?
بزرگتر که شدم یه محصول که ابزاری برای برگزارکنندگان رویداد ها بود راه اندازی کرده بودم ، تیم تشکیل داده بودیم و داشتیم جلو میرفتیم. بعد از مدتی متوجه شده بودم که این محصول واقعا نیازی رو حل نمیکنه ولی اصرار داشتم خدماتمون رو بهشون بفروشم. بیخودی چندین ماه روی چیزی اصرار داشتم که میدونستم اشتباه هست. از دیدگاه من خیلی از استارتاپ هایی که الان وجود دارن خودشون هم میدونن که با دستگاه اکسیژن زنده هستند، اما قدرت پذیرش شکست و اشتباه رو ندارن ...
7 - اگه فقط به کار فکر کنی و حواست به زندگی نباشه، زندگی بهت تو گوشی میزنه .
یادمه بچگی فقط به یک بُعد کار فکر میکردم. اگه واقعا میخواستم درس بخونم فقط درس میخوندم اگه فقط میخواستم بازی کنم فقط به اون فکر میکردم. وقتی یه چیزی برام پر رنگ میشد، بقیه چیزها برام کم رنگ میشد. یه عده بودن که هم درس میخوندن و هم ورزش میکردن و... اما من دوست نداشتم. بزرگ که شدم وقتی عاشق کارم شدم به هیچ کار دیگهای نه فکر میکردم و نه انجام میدادم. حتی تو آینده ام هم جایی برای ورزش، تفریح، یا شاید علاقمندشدن به یه نفر و... نمی دیدم. حتی یادمه دوستام هم سر این ماجراها مسخره میکردم. اما شاید علت همین مسخره کردن دیگران تجربه نکردن این چیزها بود. وقتی خیلی اتفاقی یه مورد برام پیش اومد اون موقع همه معادلاتم بهم ریخت. فهمیدم که زندگی فقط کار نیست. قرار نیست برای دو ماراتن آماده بشیم. تصمیم گرفتم تو زندگیم به تعادل برسم.
8 - با مهره اصلی بازی کن، هیچ وقت با وزیر جلو نرو .
دوران مدرسه یه جا بودم که هر چند وقت یکبار بنام کمک به مدرسه از خانوادهها پول جمع میکرد. اینطوری بود که باید مبلغ مورد نظر رو به حساب بانکی مدرسه واریز میکردی و فیش رو به مدیر مدرسه تحویل میدادی. یه روز که مدیر مریض شده بود و مدرسه نیومده بود. من تصمیم گرفتم برای اینکه فیش مدرسه رو گم نکنم اونو به ناظم بدم تا وقتی مدیر اومد، ناظم بهش بده. بعد از چند روز مدیر منو خواست و گفت فیش پرداختیت رو چرا ندادی، من گفتم به آقای ناظم دادم. اما دل غافل که ناظم برگشت گفت به من نداده. نمی دونم گمش کرده بود یا فراموش کرده یا هر چی، اما این باعث شد که من دو ماه پس انداز و ریاضت اقتصادی بکشم تا بتونم دوباره فیش رو به مدرسه پرداخت کنم ...
امسال بارها این اتفاق برام به شیوه های مختلف افتاد. از پروژه های فریلنسری که کارفرما یکی دیگه بود و من با دلال صحبت میکردم تا استخدام در یکی از شرکت های بزرگ استارتاپی که اصلا منابع انسانی در جریان نبوده، که من دارم تسک شون رو انجام میدم. خلاصه اینکه یاد گرفتم فقط دنبال مهره اصلی باشم و با سرباز یا وزیر وقت خودم رو تلف نکنم .
9 - نقطه پایانی برای خودت تعریف کن بدون هدف جلو نرو!
شاید خیلی از ما دوران مدرسه واقعا هدف مشخصی برای درس خوندن نداشتیم فقط چون بزرگترها میگفتن و یه تصویری برامون ساخته بودن. درس میخوندیم.
اینکه اولش به آخرش فکر کنی خیلی مهمه، می خوای به کجا برسی. اگه یه نقطه دور و غیر قابل دسترس انتخاب کنی. وقتی به خودت بیایی میبینی انقدر دور از دسترس هست که زود خسته میشی و رهاش میکنی، اما وقتی اونو به تیکه های کوچیک تقسیم کنی و برای خودت گل مشخص کنی هم می تونی زودتر برسی و هم انگیزه پیدا میکنی که به گل بعدیت برسی!
10 - پاک باختگی !؟
یادم میاد کلاس دوم ابتدایی بودم. خونه مادربزرگم بودم که عموم از در اومد. دونه دونه خریداش رو از ماشین پیاده کرد. منم میخواستم کمکش کنم. یک کیسه ده کیلویی هندوانه و چهارشونه تخم مرغ و یه کیسه دیگه رو باهم از پله ها بالا بردم . مادربزرگم بلند داد میزد که زمین میخوری، دونه، دونه بردار ، من گوش نکردم و چند دقیقه بعدش پام به پله گیر کرد و زمین خوردم. هندونه، تخم مرغ و قیمه ها قاطی ماستا شد. ?
وقتی همه چی رو باهم بخوایی بدست بیاری دقیقا آخرش اینطوری میشه، یه جمله ای هست که میگه : خورشید وقتی می سوزونه که روی نقطه متمرکز بشه. امسال یاد گرفتم برای انتخاب هام الویت داشته باشم. برای بالا رفتن بالن لازمه هر چیز سنگینی که داری پایین بندازی تا بالاتر بری ...
شاید از خودتون بپرسید که هدفم از اینکه هر بخش رو دو وجهی توضیح دادم چی بوده! میخوام بگم خیلی از کارهایی که الان داریم انجام میدیم همون کارهای بچگیه که داریم تکرار میکنیم. اما تجربه بزرگسالی برامون تبدیل به درس میشه، اگه از تجربه چیزی یادنگریم باز هم باید هزینه اش رو بدیم و تو زندگی مون در آینده تکرارش کنیم.
مرسی که وقت گذاشتید و اولین پست ویرگولم رو خوندین. ممنون میشم اگه بهم فیدبک بدین.
#کولهپشتی98 #تجربه #تجربه_نگاری #استارتاپ