مهدی میری
مهدی میری
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

خودفریبی (تو احساسم را بگو 3)


همین طوری این مطلب رو شروع نکن !

اگه تازه رسیدی اون دو شماره قبلی رو بخون. این ادامشه.

ببخشید اگه نویسنده خوبی نیستم.

خوب، سوال اینکه که چطور میشه انسان گاهی آنقدر بی توجه است که حتی احساس یا معرفت موجود در وجودش رو نمی بینه؟!

در مثال دانیل کانمن، اون فردی که Experiencing self خودشو را درست با Remembering self اش به یاد نمی یاره و به تقلید از دیگران احساس خودشو رو بیان می کنه، یک نمونشه. بله، درست خوندین. به تقلید از دیگران احساسش رو بیان می کنه! احساسش.

انسان خیلی قدرتها داره. یکی از قدرتهاش اینه که می تونه خودشو رو احمق کنه !

واقعا کار سختیه نه. چطوری؟

قرآن می فرماید : و من یرغب عن ملة ابراهیم الا من سفه نفسه (بقره 130) . و چه کسی از روش و آئین ابراهیم ع روی برمی گرداند مگر کسی که خودش را سفیه و نادان کرده باشد.

نمی فرماید مگر کسی که سفیه یا نادان باشد یا مگر کسی که کار سفیهانه یا جاهلانه انجام می دهد. این دوتا تعبیر خیلی سوال برانگیز نیست. بلکه می فرماید : مگر کسی که خود را سفیه کرده باشد ! آخه مگه میشه؟ اگر انسان یک معرفتی رو داره که داره و دیگه سفیه نیست. نهایتش اینه که به اقتضاء اون معرفت عمل نمی کنه. ولی با عمل نکردنش سفیه که نمیشه. یا اینکه اساسا یک معرفتی رو نداره. پس نهایتش اینه که میگیم او نادان یا سفیه هست. اما این دیگه چه تعبیریه که بگیم او خودشو سفیه و نادان کرده؟

جالبه که وقتی هم که خودشو سفیه می کنه، باز خودشو سفیه نمی بینه بلکه فطرت گرایان رو سفیه می بینه:

قالو انؤمن کما آمن السفهاء ( آیا مانند سفیهان ایمان بیاوریم؟ نه هرگز ایمان نمی آوریم)

انا لنراک فی سفاهة ( خطاب به پیامبرشان : همانا ما بدون تردید تو را در سفاهت می بینیم.)

به نظرم سر قضیه به اینجا برمیگرده:

ما یک تصویری از خودمان و دنیا و زندگی و اهدافمان داریم. در عمده زمانها در طول زندگی با این تصورات رسوب کرده در ذهنمان زندگی می کنیم. در بیشتر زمانها تصمیمات ما بر اساس همین نگرش های مستقر شده در ذهنمان صورت می گیرد. همه چیز را با همین عینک ها می بینیم.

در جریان زندگی این تصورات به تدریج تغییر می کنند و عمدتا هم تغییرات سطحی و روبنایی دارند. اگر حادثه ای پیش آید که با جهان-ذهن ما تناقض داشته باشد برای مدتی دچار تعارض درونی یا افسردگی یا به هم ریختگی یا بحران هویت و ... می شویم ولی معمولا فراموشی و گذر زمان و انباشته شدن انبوهی از مشغولیت های زندگی، ما را در وضعیتی استقرار یافته از نظر ذهنی بازمیگرداند. وضعیتی که معمولا امتداد همان وضع قبل است و به ندریت تغییر اساسی در آن رخ می دهد.

ملاک فهم درست و غلط و سفاهت و عدم سفاهت ما نیز از همین ذهنیت برمیخیزد.

حال اگر این ذهنیت با نور عقل و شهود نورانی نشده باشد، بر توهم استوار است. ممکن است نور فهم و شهود لحظاتی به سراغ ما بیابد، ولی زمانی ما واقعا آن نور را جذب می کنیم، که حالت ذکر و یاد و شهود و فهم را حفظ کنیم. نگه داریم. نگذاریم به پشت پرده برود. فهم در زندگی همیشه سراغ ما نمی آید. وقتی آمد باید محکم نگهش داریم. و الا مثل ماهی لغزنده از دست سر می خورد. فراموش می شود.

وقتی حضرت ابراهیم ع بت ها را شکست و تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشت و گفت او بت ها را شکسته؛ چرا از او نمی پرسید؟ مردم برای لحظاتی با نور فهم مواجه شدند : رجعو الی انفسهم. به خودشون برگشتند. اما خیلی زود این نور فهم را کنار گذاشتند: ثم نکسو علی رئوسهم. خیلی تعبیر عجیبی است. یعنی بر سرهایشان واژگون شدند. سر انسان باید بالا باشد و او دستور دهد که پا به کدام طرف حرکت کند. ولی انسان طوری می شود که پاها بالا قرار می گیرد و به سر می گوید یه طوری فکر کن و یک طوری معرفت ها تو دست کاری کن که عقربه جهت حرکت، حتما به همون طرفی باشه که من دوست دارم. برای حرکتی که دلش می خاد، معرفت می تراشه. تئوری پردازی می کنه. سر در خدمت پا به جای اینکه پا در خدمت سر. بگذریم.

اونها وقتی که یک بار با ابتکار ابراهیم ع مواجه شدند، یک لحظه براشون فهم حاصل شد ولی به نظر شما دفعات بعد هم همینطور می شد؟ یعنی اگر یک روز دیگه و یک بار دیگه هم ابراهیم همین کار رو می کرد و یا در یک سخنرانی کار اون روز رو یادآوری می کرد باز هم آن رجعو الی انفسهم پیش می یومد؟ احتمال زیاد نه. احتمال زیاد اونها رفته اند و برای دوستان و اقوام و هر کسی که در اون صحنه نبوده تعریف کردند که : بله آقا، نبودید. عجب ماجرایی بود، یه جونکی به نام ابراهیم تبرشو گذاشته بود روی دوش بت بزرگ و می گفت از او بپرسید؟ او بت ها رو شکسته ! (هه هه هه هه ) عجب جونای احمقی پیدا می شن (العیاذ بالله ). می دونی چرا؟ چون در دفعات بعد دیگه به محتوای حرف ابراهیم توجه نمی کنند. بلافاصله در ذهنشان به عنوان یک امر تجربه شده و بی محتوا برچست می خوره و دیگه همیشه با اون برچست از اون واقعه یاد می کنند.

آدم بیشتر اوقات در همان ذهنیت رسوب شده قرار داره. نور فهم بالاتر وقتی بیاد برا ما مثل خبر مرگمون می مونه. چون وقتی می خواهیم به یک "من بالاتر" برسیم باید من پائین تر رو بذاریم کنار. این یعنی مرگ اون من. اصلا فلسفه به معنای فهم حقیقی یعنی همین. افلاطون که میگفت فلسفه تمرین مردن است یعنی همین.

ما وقتی فهم جدید می یاد گاهی اون فهم رو به رسمیت نمی شناسیم. به تالار اصلی ذهنمون راه نمی دیم. از همون دم در ردش می کنیم بره. و بیشتر عمرمون هم در کاخ توهماتمون زندگی می کنیم.

تو مثال کانمن وقتی اومد کالیفرنیا، و واقعا زندگیش بهتر نشده، تجربه این فهم رو نمی خواد قبول کنه. رنج آوره. حتی توهم اینکه همون طور که مردم میگن من اینجا خوشبخت ترم از وقتی که تو اوهایو بودم، بهش حال میده. برا همین اون فهم واقعی رو به ذهنش راه نمی ده. چون لحظه فهمش اندکه و بیشتر زمانها به خیالاتش زل می زنه، واقعا بیشتر اوقات عمر جوری زندگی می کنه که هیچ ارتباطی با اون فهم لحظه ای نداره. اون فهم لحظه ای عملا در زندگی او نیست.

یحسب ان ماله اخلده هم شاید همین باشه. یعنی تقریبا تمام زمان های زندگی او با سبک زندگی ای پر شده که با علم به اینکه من هم خواهم مرد، سازگاری ندارد. وقتی لحظه ای تلنگر مرگ به او برسه، مثل همون جریان بت بزرگ و ابراهیم و مشرکین براش اتفاق می افته. یک لحظه حالش گرفته می شه. ولی این توجه به مرگ رو به رسمیت نمیشناسه. داخل جهان-ذهن خودش راه نمی ده. و تا یه تلنگر مهم دیگر بهش نخوره، کلماتی که از مرگ و ... سخن می گن، با برچسب های سطحی و روانی بلافاصله از ذهنش رد می شن و استقراری ندارن. کم کم جوری میشه که در تمام ایام زندگی به مرگ هیچ توجهی نداره، همیشه تو ذهنش این جوری حساب می شه که این اموال و امکانات و ... که دارم، همیشه با من هست و ... . به همین احمقی. اگه ازش بپرسی که: مگه تو نمی خای بمیری؟ برای لحظاتی توجه می کنه و بعد فرار می کنه. اون رو به نگرش ها و معرفت های اصلیش راه نمی ده. توجه به مرگ بخشی از جهان-ذهن مستقرش نیست. شخصیت و عملکرد اصلی و مستمر ما بر اساس این معرفت های استقرار یافته است. شاید با خودتون بگید، نه مقصود آیه واقعا این نیست که خودش رو جاودانه حساب می کنه. مقصود اینه که مثل اینکه در این دنیا جاودانه است، زندگی می کنه. رفتارش شبیه اینه. ولی این آیه رو چی می گید:

وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً (کهف 35)

و روزی به باغ خود در حالی که به نفس خود ستمکار بود داخل شد، گفت: گمان ندارم هرگز این باغ نابود شود.

البته باز خدا به این خیر بده که احتمال نبودن باغ را می ده. یعنی هنوز کمی عقلش در زمان توجه به باغ، فعاله. شاید به همین دلیل هم هست که در مورد این آدم، خدا در آیات بعد می فرماید که توبه می کنه و ...

جالبه بدونید که تأملات برخی اندیشمندان و فیلسوفان جدید غرب هم مؤید این مسأله است. مثلا از فروید و شوپنهاور نقل شده: "حتي انسان امروز هم در ژرفاي ذهن خود مرگ خويش را باور ندارد." ( مرگ انديشي از گيل گميش تا كامو، مهدي كمپاني زارع، نشر نگاه معاصر، چاپ اول،1390، ص 11)

در هر صورت آدم می تونه اینقدر احمق بشه. ممکنه این فهم احمقانه هم صریح و شفاف تو ویترین ذهنش نباشه بلکه کمی ناخوداگاه هم باشه ولی بالاخره تو توهمات مستقرش هست. تو جهان-ذهن ثابتش جا گرفته. حسش به اون باغه این طوریه. اکثر اوقات وقتی به باغ فکر می کنه، به عنوان یه چیزی که احتمال زیاد همیشه هست و نابود نخواهد شد، بهش نگاه می کنه. فرض نبودنش رو خیلی بعید می دونه. در حالیکه اگه عمیق فکر کنه و عقلش رو فعال کنه این توهم کنار میره. ولی فهمِ به این سادگی، از خودش پنهان شده.

بله، واقعا ما یه فهم هایی داریم که از خودمون هم مخفی می شن. باید از اون لحظه هایی که پرده کنار میرن و برق کلمات ما رو می گیره نهایت استفاده رو بکنیم. ما تو جامعه ای هستیم که کلماتِ خوب، برقشون رو از دست دادن. برق کلمات ما رو نمی گیرند. بگذریم.

فکر کنم کمی به هم ریخته حرف زدم. خلاصه کلام اینکه آدم خیلی موجود پیچیده ایه. گاهی واقعا احساس ها و ادراک هایی داریم که تاحدی یا کاملا از خودمون مخفی می شن. ممکنه با توجه دقیق به درونمون و کنار زدن حجاب های ادراکی ساختگی، دوباره اونها رو بیابیم و گاهی هم ممکنه این بازیابی خیلی مشکل بشه. با اون آیه قشنگ و عجیب که شاید یکی از ابعادش در این بحث روشن شده باشه، سخنم رو تموم می کنم:

وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفى (آیه هفتم از سوره مبارکه طه)

خدا سِر را می داند. پنهان تر از سر را هم می داند.

خودفریبیخودفراموشیادراک پنهانضمین ناخوداگاهسفاهت
یک طلبه ساده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید