ماهد توسلی
ماهد توسلی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

افق؛ یک

افق

پاتریک مودیانو، ترجمه حسین سلیمانی نژاد، نشر چشمه-جهان نو


*حتی در سال تولد هر دو ما، وقتی این شهر از بالا شبیه تل آوار بود، یاس ها ته باغ ها و بین ویرانه ها گل می دادند.

کتاب عجیبی بود. زمانی که از این توصیف استفاده می کنم-عجیب- یعنی نمی دانم چطور آن را توصیف کنم.

جست و جو در گذشته، کندوکاو خاطرات، گشتن لابلای اتفاقات دور، پیری، گذر زمان.

یاد کتاب درک یک پایان از جولین بارنز، نویسنده بریتانیایی، افتاده ام اما مودیانو فرانسوی است؛ البته هر دو در دهه 40 بدنیا آمده اند، بارنز درک یک پایان را در 2011 نوشت و بوکر برد و مودیانو افق را در 2014 نوشت و نوبل برد.

*چیزی که یک بار اتفاق افتاده بود، تا بی نهایت تکرار می شد.

در یک چرخه تکراری دائم افتاده و ، در روزمرگی خود، سنکدری خوران، شب را روز و روز را شب می کند.

کتاب فرانسوی است و در خیابان ها و کافه های فرانسه-پاریس- می چرخد با اسامی غریب برای یک بیگانه با زبان و فرهنگ فرانسه؛ مودیانو متولد 1945 است و جنگ جهانی دوم در سال 1945 به اتمام رسید، به عقیده من دلیل این همه اشارات ریز و درشت به جنگ و برلین هم، ناشی از این تلاقی است.

*چیزی نمی دانست. هیچ وقت چیزی نفهمیده بود. در هر حال، من هم نمی دانستم. از مدت ها پیش، تصمیم قاطع گرفته بود به سوال ها جواب ندهد.

شخصیت های اندک. شخصیت های مبهم که بعضی تا پایان مبهم و بعضی روشن می شوند البته نه آن روشن شدن محض، فقط در حدی که قابل شناسایی و تمایز باشند.

*آن وقت ها، بدون آن که قدر شانس مان را بدانیم، در یک زمان حال جاودانه به سر می بردیم.

این کتاب را در سه روز خواندم؛ روزی پنجاه صفحه تا تمام شد. قبل از این کتاب، در یک بعد از ظهر خواب آلود، آئورا از کارلوس فوئنتس را خواندم. مشتاق هستم درباره آئورا هم بنویسم ولی هنوز نشد، همچنین به گمانم هرچه بنویسم ضعیف از آب در می آید. قبل از آئورا هم، بیابان تاتارها از دینو بوتزاتی را به اتمام رساندم.

*خاطراتی شکل ابرهای مواج.

داستان دائما در حال گذر بین گذشته تیره و تار و حال مبهم است. در آن خبری از آینده نیست. کدام آینده؟ تنها آینده ای که ما در این رمان می خوانیم، آینده فرضی یک جوان است که حالا، هیچ از آن مشخص نیست مگر یک شکاف بزرگ.

*من از این آدم ها تقریبا هیچ چیز نمی دانم. با این حال، یک ذره خاطره ای که از آن ها برایم باقی مانده، به اندازه کافی دقیق است.

پیری، گذر عمر، اتفاقات گذشته. اهمیت خاطرات. گذر زمان، زمان. از گذشته به آینده در حال خرج زمان.

*چهل سال بعد، محال بود به این ها نظم و ترتیب بدهم. باید خیلی زودتر دست به کار می شدم. حالا چطور امکان داشت قطعات پازل را پیدا کنم؟ باید به همان جزئیاتی که به هیچ وجه کم و زیاد نمی شدند، دل خودش کنم.

فرصتش را داریم اما آن قدر پشت گوش می اندازیم که دیگر وارد آن مسیر بی بازگشت می شویم، البته شاید یک اتفاق باعث شود از این کرختی بیرون بیاییم ولی خیلی بعید است. ممکن است ولی بعید.

آدم هایی را دیده اید که در دهه های سوم و چهارم زندگی چطور با غرور می گویند ما اگر پیر شویم شبیه فلان پیرمرد و پیرزن نمی شویم؟ دو سه دهه بعد حتما دیده اید که چطور کپی همان پیرمردها و پیرزن ها شده اند؟ آن ها وارد همان مسیر بی بازگشت شده اند.

*هیچ. سکوت. عدم.

بی تفکر به آینده زندگی کردن، آینده را چگونه می سازد؟

بی تفکر به حال زندگی کردن، چه بلایی بر سر ما می آورد؟

*...حالت دقیق و بی ریای کسی که به رغم تمام مشکلات، به زندگی اعتماد دارد.

یک سوال بی پاسخ در ذهنم است، چند وقتی هست که به سراغم آمده؛ شاید پنج یا شش هفته می شود. از روزی که پخمه( کتابی از عزیز نسین) را تمام کردم این سوال در ذهنم به طور کامل شکل گرفت و برای پاسخش تقلایی نکردم و نمی کنم. فقط برایم عجیب است( بازهم همان توصیف! )

چه می شود این آدم ها، آن هایی که به ظاهر دنیا به آن ها پشت کرده است هرگز نا امید نمی شوند؟

ادامه می دهند و حتی به خودکشی، اجازه حضور در ذهن شان را نمی دهند. حداقل در کتاب ها و فیلم هایی که اخیرا دیده ام این نکته کاملا مشهود است. در نسخه ضعیف تر حتی به مرز روزمرگی تام هم، کشیده نمی شوند. دائما در جست و جوی معمای جدیدی هستند، یک خبر خوش.

در به در به دنبال یک رویداد خوش هستند. نه می خندند و نه اشک می ریزند، انگار انسان نیستند.

*این اسم ها اسب های مسابقه ای بودند که چهارنعل می تاختند و به او فرصت نمی دادند آن ها را از هم تشخیص بدهد.

اسامی! آدم هایی که با آن ها برخورد می کنیم، گپ می زنیم. گپ های کوتاه در سالن های انتظار، در مطب پزشک، در صف نانوایی، در انتظار حضور استاد در کلاس؛ این لحظات، این گفت و گو های بی معنی برای گذران لحظات. این اسامی در آینده اگر به سراغمان بیایند، چه کنیم؟ چه به یاد می آوریم. یک افسوس و آه یا لبخند شیرین یا پیگیری آن شخص در گوگل یا گشتن در خیابان؟!

آدمی که زمانی را با او سپری کردیم چطور؟ کسی که یک سال یا دو سال یا ده سال با او زندگی کردیم و وقت گذراندیم. او را چطور به خاطر می آوریم. آیا هنوز در زندگی مان هست؟ آیا روز ها در خیابان او را می بینیم و از دور برایش دست بلند می کنیم ؟ آیا میانه یک مهمانی به یاد او میافتیم یا با دیدن دوستانی که باهم بلند بلند می خندند؟


پ ن: جملات بولد شده، مربوط به کتاب هستند.

کتابپاتریک مودیانوماهد توسلیکتاب خوانیmahed tavassoli
https://mrtavassoli.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید