معرفی کتاب «چگونه آزاد باشیم» اثر اپیکتتوس
عجیب و غریب بود. انگار که طلسم بود. لحظهای که این کتاب را خریدم و دستم گرفتم، پیش خودم گفتم یکروزه، هم میخوانمش هم برایش یادداشت مینویسم. چرا؟ مگر دلیلی محکمتر از این میتوانست باشد که کتابی پالتویی است و متن اصلیاش 95 صفحه. تازه، از این 95 صفحه هم 30 صفحهاش مقدمۀ مترجم است. کدام کتاب؟ کتابِ چگونه آزاد باشیم؛ نوشتۀ اپیکتتوس و چاپ انتشارات چشمه. فریب ظاهر نحیفش را خوردم. تقریباً پنج یا شش ماه میگذشت و من هنوز حتی یک خط دربارهاش ننوشته بودم. داشتم ناامید میشدم. برای دومین بار بود که این کتاب را میخواندم. از طرفی هم نمیخواستم از خیرش بگذرم؛ چون موضوع جذابی داشت و دوست داشتم در این باره هم مطلبی بنویسم. هر بار یا کاری پیش میآمد یا اتفاقی میافتاد که من را از نوشتنش باز میداشت.
اما امروز صبح که از خواب بیدار شدم، یاد ماهدبوک و سردبیر مخوفش افتادم. ترسیدم. تصمیم گرفتم برای دفعۀ سوم هم که شده باز کتاب را بخوانم و اینبار دیگر یادداشتی برایش بنویسم. گوش شیطان کر، این بار توانستم. بعد از اینکه فکر کردم که عنوان یادداشتم را چه بگذارم، نوشتن را آغاز کردم. خوب یا بد، نمیدانم؛ اما پیش از آنکه شروع به نوشتن کنم هیچچیز به ذهنم نمیآید، ولی همینکه دست به دکمههای کیبورد میبرم، بارانی از کلمات متعدد در ذهنم سیل به راه میاندازد؛ هرچند که نمیتوانم همۀ آنها را مکتوب کنم.
از همان ابتدا که این کتاب را خواندم، معنایی جدید از آزادی برایم جرقه خورد؛ معنایی متفاوت با آن معنا از آزادی که نقل محافل سیاسی و مدنی است. آزادی ممکن است گاهی به معنایی سیاسی و اجتماعی برداشت شود و گاهی هم به معنایی مرتبط با اختیار و ارادۀ فردی. چگونه آزاد باشیم دربارۀ دومی است. این کتاب، طرز فکری رواقی را دربارۀ آزادی فردی هر انسان بیان میکند. اپیکتتوس، از رواقیان دورۀ یونان باستان، نمایندۀ مشهور این طرز فکر در کتاب و در طول تاریخ است. خوب است این دیدگاه کهن دربارۀ آزادی را از زبان فیلسوف آزادی معاصر بشنویم که آن را «عقبنشینی به دژ درونی» مینامد:
«من دارای عقل و اراده هستم. هدف خود را تشخیص میدهم و میخواهم به آن برسم. اگر مانعی در این راه ایجاد شود، احساس خواهم کرد که وضع از تسلط من خارج شده است. ممکن است قوانین طبیعت، و گاهی اتفاقات یا اعمال دیگران، مانع راه من شوند یا برخی از نهادهای انسانی، بیآنکه عمدی در میان باشد، مرا از هدف خود بازدارند. مقابله با این نیروها ممکن است از حد توانایی من خارج باشد. چه باید کرد تا بتوانم در برابر آنها مقاومت کنم و خُرد نشوم؟ چاره این است که خود را از قید خواستهایی رها سازم که میدانم نمیتوانم به آنها برسم. میخواهم در قلمرو حکومت خود فرمانروا باشم ولی مرزهای این قلمرو بسیار طولانی و ناامن است، پس برای اینکه بتوانم مناطق آسیبپذیر را کمتر گردانم، قلمرو خویش را محدودتر و کوچکتر میکنم. بهعنوان مثال، از آزادی، سعادت یا قدرت یا دانش یا هر منظور معین دیگری آغاز کنیم. این چیزها در اختیار من نیست، پس باید کاری کنم که از شکست و ضایعات جلوگیری شود. بهناچار تصمیم میگیرم در پی چیزهایی نروم که اطمینان ندارم به آنها دست خواهم یافت. خود را بر آن میدارم تا چیزی را که از دسترسم بیرون است نخواهم. فرض کنیم در معرض تهدید ستمگری هستم که میخواهد دارایی مرا بگیرد، خودم را به زندان بیفکند و کسانی را که مورد علاقۀ من هستند تبعید یا اعدام کند. حال اگر من بتوانم عواطف طبیعی خود را سرکوب کنم، علاقه به مال دنیا را در خود بُکشم، از بابت زندان رفتن یا نرفتن نگرانی به دل راه ندهم، آن ستمگر نخواهد توانست که مرا به زانو درآورد. زیرا آنچه از من باقی مانده دیگر مغلوب ترسها و هوسهای حسی نیست. تو گویی به یک عقبنشینی مصلحتی دست زده و به دژ درونی خود پناه گشتهام و آن دژ، عقل و روح و "خود" عقلانی من است که نیروهای کور طبیعت و خیانتهای آدمیان بر آن دست نمییابند. من به جایی عقبنشینی کردهام که در آنجا – و فقط در آنجا – در امان هستم.» (1)
کتابِ پیشِ رو، از دو منظر ذهن خواننده را به خود معطوف میکند: اولی ساختار ظاهری و دومی لبّ مطلب. اولی کاری کرده است که متن کتاب تا اندازهای آشفته به چشم آید. اما دومی به ایدهای یکپارچه و مدّعایی مشخص از اپیکتتوس اشاره دارد.
آشفتگی ظاهری کتاب از چند جهت است: نخست آنکه کتاب با مقدمهای آغاز میشود که نویسندهاش مشخص نیست. خواننده باید حدس بزند یا آن را بخواند تا متوجه شود که نوشتۀ کیست. مقدمه –که حجم قابل توجهی از کتاب را اشغال کرده- به قلم مترجم فارسی است. دوم اینکه کتاب چهار بخش دارد: «مقدمه»، «دربارۀ کتابچۀ راهنما»، «کتابچۀ راهنما»، و «از گفتارها». متنِ «دربارۀ کتابچۀ راهنما» که قرار است توضیحی باشد برای کتابچۀ راهنما، نوشتۀ شخصی به نام آریان، شفافیت مطلوب را ندارد؛ چراکه متن بهخوبی شروع نمیشود و خواننده را سردرگم میکند، تا آنجا که معلوم نیست بخشهای این کتاب دقیقاً چه ربط و نسبتی با هم دارند. دستکم چند بار کتاب و بخشهایش را خواندم تا ارتباطشان را بهتر دریابم. خلاصه آنکه کتاب به مقدمهای شسته و رفته نیاز دارد که ساختار بخشها و نسبتشان با هم را بهخوبی روشن کند. فی الجمله، اگر میخواهید این کتاب را بخوانید، این نکته کمکتان میکند که از اپیکتتوس هیچ کتاب یا نوشتهای نمانده است. بلکه هر چه از او چاپ شده است، نوشته و گردآوری آریان -یکی از شاگردان اپیکتتوس- است. آریان بر این مجموعه از نوشتارها، مقدمهای نوشته است با عنوان کتابچۀ راهنما.
اما مدّعای اصلی اپیکتتوس این استدلال است: «آیا آزادی بهراستی همان قدرتِ زیستن به شیوۀ دلخواه نیست؟ یقیناٌ. پس به من بگو آیا شما مردمان میخواهید بر خطا زندگی کنید؟ نه، نمیخواهیم. درست است؛ کسی که بر خطا باشد، آزاد نیست. آیا خواهان آنی که در ترس و اندوه و تشویش زندگی کنی؟ یقیناً نه. کسی که دچار ترس، اندوه و پریشانی باشد، آزاد نیست. بلکه به طریق مشابه، آن که از غمها و ترسها و پریشانیها خلاص شده باشد از اسارت رها میشود.»
صورتبندی منطقی و دقیقترِ این استدلال از این قرار است: 1. آزادی، قدرتِ زیستن به شیوۀ دلخواه است. 2. کسی نمیخواهد در خطا باشد. نتیجه: اگر کسی در خطا باشد، آزاد نیست. در این استدلال، بهجای «خطا» میتوان امور ناپسند یا ناخوشایند دیگری -از جمله بزدلی، تشویش، پریشانی و اندوه- را جایگزین کرد.
به نظر میرسد، این استدلال از نظر منطقی سرراست و بدون خدشه نیست؛ به سه دلیل: نخست اینکه ممکن است تلقی هر یک از ما، از خطا مفهومی متفاوت باشد و از اینرو، آن را منافیِ شیوۀ دلخواه خود و بالتبع در تقابل با آزادی ندانیم. دوم اینکه آزادی به «قدرتِ زیستن به شیوۀ دلخواه» تعریف شده است و نه «به دلخواه زیستن». بنابراین، ممکن است کسی بگوید که من نمیخواهم در خطا زندگی کنم اما این توان و قدرت را نداشتهام که از خطا دور باشم. پس نداشتن قدرتم آزادی من را سلب کرده است نه اینکه چون در خطا زندگی کردهام. سوم و مهمتر از همه اینکه آگاهی در این استدلال یا بحث جایگاهی ویژه و قابل اعتنا دارد که از زیر ذرهبین دقت فرار کرده است. اگر هر دو مقدمۀ استدلال اپیکتتوس را بپذیریم، تأملی آگاهانه میخواهد که آزاد بودن یا نبودن خود را دریابیم. روشنتر آنکه اگر ما در خطا، پریشانی، غم یا بزدلی زندگی کنیم و از این مسئله آگاه نباشیم که چیزی را در زیستنِ خود میخواهیم و این زندگیمان همان چیزِ دلخواه نیست، دیگر آزادی هم برایمان معنایی ندارد. به دیگر سخن، آزادی جایی خودش را نشان میدهد که خودمان را آگاهانه بررسی کنیم از این جهت که چه میخواهیم و چه نمیخواهیم.
اما اگر با آگاهی دریافتیم که مقهور ترسها و اندوهها و خطاها شدهایم و این همان زندگیِ دلخواه ما نبوده است، دور از آبادی نیست که بدانیم آزادی نداریم و بردهایم؛ بردهای که اربابش را چند شهر دورتر از خود میداند. این برده گاهی از آگاهی و زندگیاش غافل میشود و گمان میکند آزاد است. در حالی که باز هم برده است؛ مانند بردهای که برای مدتی به تعطیلات رفته است و خیال میکند از اسارت رها شده است. اما وقتی بازمیگردد بردگی خود را دوباره مییابد. به قول سنت آمبروز «انسانِ فرزانه آزاد است حتی اگر برده باشد، و شخصِ بیخرد برده است حتی اگر فرمانروا باشد.»
پینوشت:
(1) چهار مقاله دربارۀ آزادی، آیزایا برلین، ترجمۀ محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی، صفحۀ 254-255.
چگونه آزاد باشیم (راهنمای باستانی به زندگی رواقی)
نویسنده: اپیکتتوس
مترجم: نسترن صارمی