ویرگول
ورودثبت نام
ماهدبوک
ماهدبوک
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

بریده کتاب | حدیث نفس

بریده‌ای از کتاب «حدیث نفس (خاطرات رسته از فراموشی)» اثر حسن کامشاد از نشر نی


1- در توفان شدید و کم‌سابقۀ 1987 که بادهای سهمگین جنوب شرقی انگلستان را درهم نوردید، شماری از درختان کهن‌سال خانه‌اش شکست و به زمین افتاد. ادعای خسارت از شرکت بیمه به درازا کشید و گلستان یکی دو سالی با آن‌ها مکاتبه و مرافعه داشت تا بالأخره حق خود را گرفت. باورکردنی نیست، ولی به نظر می‌رسد که دوست ما این‌گونه منازعه‌ها را دوست دارد. ستیزه‌جویی در فطرت اوست، زیر بار حرف زور نمی‌رود. در خانۀ دورافتاده از شهر و آبادی، دو ماه بی‌اتومبیل به‌سر می‌برد چون بیمۀ اتومبیل‌اش به پایان رسیده است و او از پر کردن فرم بیمه‌نامه سر باز می‌زند: چون «فرمش غلطه، من اونو قبول نمی‌تونم بکنم.» عادت دارد ایراد بگیرد و سرزنش بکند. به گفتۀ همسرش، هنگام رانندگی می‌خواهد همۀ راننده‌ها را تأدیب کند و رانندگیِ درست یادشان دهد.

2- همسایۀ مجاور مِلک قرقاول پرورش می‌داد. قرقاول‌ها هر بامداد به پرواز درمی‌آمدند، نیمه‌های روز غارغارکنان به آشیانه‌شان باز می‌گشتند، و در رفت‌وآمد، روی گل و بته و خانۀ ابراهیم گلستان چلغوز می‌ریختند. در بریتانیا به موجب یک رویۀ قرون‌وسطایی، فضای بالای زمین و آن‌چه در آن است از آنِ زمین‌دار است. گلستان که با همسایه اختلاف پیدا کرده بود، تفنگی خرید و گاه‌گاه به دسته‌دسته قرقاول‌ها که از فراز مِلک او می‌گذشتند تیر می‌انداخت و چندتایی صید می‌کرد. از دست همسایه کاری ساخته نبود. گلستان آن روزها هرگاه به خانۀ ما می‌آمد قرقاولی تیرخورده برای همسرم هدیه می‌آورد.

3- گلستان آن‌گاه به حرف افتاد و دیگر شمر هم جلودارش نبود. جایی سر شام تقی مدرسی جرأت به خرج داد گفت اجازه دهید آقای براهنی که تازه از ایران آمده‌اند کمی از اوضاع بگویند. گلستان بی‌درنگ تو ذوقش زد که «حوصله داری؟ چرت‌وپرت می‌گوید.» چانه‌اش گرم شده بود و از سر لج و لج‌بازی می‌برید و می‌دوخت و به زمین و زمان بدوبیراه می‌گفت. یکی از خانم‌ها که گلستان را خوب نمی‌شناخت پرسید:

- آقای گلستان شما کی را قبول دارید؟

- سعدی را، حافظ را، مولوی را.

- منظورم، از معاصران.

یکی از میان جمع گفت:

- ابراهیم گلستان را.

و همه را خنداند. گلستان سکوت کرد که نشانۀ رضاست.

4- گلستان روزی برایم تعریف کرد در منزل یکی از بزرگان برای شام دعوت داشته است. سر وقت می‌رود، ولی میزبان هنوز از سر کارش نیامده است. پس منتظر می‌نشیند. در این ضمن، یکی دیگر از میهمانان از راه می‌رسد، خود را معرفی می‌کند: «محمود صناعی». گلستان او را خوب می‌شناخت، اما از آن‌جا که با دارودستۀ خانلری میانه‌ای نداشت، پشت به او می‌کند و تا دیگران برسند کلمه‌ای با او حرف نمی‌زند. سال‌ها بعد در لندن این داستان را با دکتر صناعی درمیان گذاشتم. صحت آن را تأیید کرد، ولی با لبخندی افزود آن شب پس از مدتی سکوت به تمسخر گفتم: «پیشنهاد می‌کنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم.»

5- یک بار نامه‌ای از ادارۀ راهنمایی و رانندگی برایش آمد که فلان روز در فلان ساعت با فلان سرعت از فلان خیابانِ فلان شهرک نزدیک خانه‌اش می‌رانده است و باید یا فلان مبلغ جریمه دهد یا فلان روز به دادگاه رود و اقامۀ دلیل کند. گلستان برای رد ادعای آن‌ها روزهای متمادی در ساعت مقرر در همان نقطۀ شهرک از آمدوشد ترافیک فیلم‌برداری می‌کند تا نشان دهد که عبور از آن خیابان در آن ساعت با آن سرعت ناممکن است- و تبرئه می‌شود.

6- پس از نمایش یکی از فیلم‌هایش در تهران او را به کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری ساواک-شهربانی می‌خوانند و دو ساعتی به سین‌جیم می‌بندند. گلستان پس از رهایی چنان هیاهویی راه می‌اندازد که دستگاه امنیتی به پوزش‌خواهی می‌افتد.

7- گلستان حماسه را تریاک می‌داند و اسطوره را «نشانۀ امیال درمانده، حسرت برای روزگار گذشته». فردوسی را اصلاً قبول ندارد: «حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمی‌دانم این حکیمی و حکمت در کجایش بود؟... قصه‌ای را که دیگران ساخته و جمع کرده بودند به نظم درآورد و صد سال پیش از او رودکی هم بود و هم از رستم دستان ذکر خیری کرده بود... فردوسی هم، که به‌رغم هرچه شاهرخ مسکوب و تیمسار بهارمست بگویند، درهرحال دورمانده بود از دوران فکری زمانۀ خود، آن دروغ را برای ما مسجل کرد.»

شبی در خانۀ ماشاءالله آجودانی و بانو، لطفعلی خنجی و همسرش، شاداب وجدی، شاهرخ مسکوب و تنی چند دوستان دیگر جمع بودند. گلستان باز بحث فردوسی را پیش کشید، با یک‌یک حاضران درافتاد و گفت و گفت، و طبق معمول افزود «این‌جوری هست دیگه»! شاهرخ که خونسرد نشسته بود ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشم‌آلود گفت: «ابراهیم، تو چه اصرار داری خود را احمق نشان دهی؟» این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.

8- شبی گلستان در منزل فریدون هویدا مهمان بود. از قضا، امیرعباس هویدا هم آن شب به دیدن برادرش آمده بود. با ورود گلستان به اطاق، جدالی لفظی میان او و امیرعباس هویدا درگرفت. هر لحظه هم لحنی تندتر پیدا می‌کرد. طولی نکشید که به یک رویارویی جدّی بدل شد. گویا هویدا چیزی از سر طعن دربارۀ پیراهن گلستان گفته بود. گلستان به خشم آمد و پیراهن از تن به‌در کرد و آن را درهم پیچید و به طرف هویدا پرتابش کرد و به صدایی رسا گفت: «بوش کن. بوی وجدان می‌دهد... نه بوی عفن کسی که روح خود را فروخته.»

چند هفته پس از آن برخورد، گلستان و هویدا در ضیافتی به افتخار ژاک شیراک، نخست‌وزیر وقت فرانسه، باز به هم برمی‌خورند. هویدا گلستان را به شیراک معرفی می‌کند: «این مرد بهترین نویسنده و فیلم‌ساز کشور ماست و ما همیشه فیلم‌هایش را توقیف می‌کنیم.»

9- گلستان به گردن من شخصاً حق بزرگی دارد. او بود که موجب رفتن من به انگلستان در روزهای بحرانی پس از بیست‌وهشت مرداد شد و زندگی‌ام را دگرگون کرد. به خیلی‌های دیگر هم در آن روزگاران کمک کرد، اما بعد عوض شد و بسیاری را از خود رنجاند. ابراهیم گلستانِ عکاس، داستان‌نویس و فیلم‌ساز دوست‌داشتنی است، اما ابراهیم گلستانِ انسان حکایت دیگری است. غرور گلستان بی‌کران است. مشکل بزرگ او آن است که زندگی را زیادی جدی می‌گیرد، جنبۀ مضحک چیزها را نمی‌بیند و از همه بدتر نمی‌تواند به خود بخندد... گلستان می‌گوید «آدم باید به حیثیت انسانی خودش احترام بگذارد»، اما حیثیت انسانی دیگران چی؟ گلستان اگر این‌همه به خود نمی‌بالید، ما باید به او می‌بالیدیم.

ابراهیم گلستان البته خوش‌صحبت است. مطلع است و فرهیخته و یکی از بااستعدادترین و کتاب‌خوانده‌ترین روشنفکران ماست. اما به قول لیلی دخترش، «با هر چه بگویی سر عناد و مخالف‌گویی دارد» و «هیچ‌کس را قبول ندارد. خودش را خیلی قبول دارد.» سخن آل‌احمد دربارۀ گلستان، هرچند بی‌غرض نیست، باز شنیدنی است: «گلستان نوعی خودخواهی نمایش‌دهنده داشت که کم‌تر در دیگران می‌دیدی. همیشه متکلم‌وحده بود. مجال گوش‌دادن به دیگران را نداشت. آن‌قدر مرکز عالم خلقت بود که تصورش را نمی‌توان کرد. من هیچ‌کس را آن‌قدر اشرف مخلوقات ندیده‌ام.»


حدیث نفس (خاطرات رسته از فراموشی)
نویسنده: حسن کامشاد
ناشر: نشر نی

بریده کتابابراهیم گلستانحسن کامشادحدیث نفس
مجلۀ تخصصی کتاب و کتاب‌خوانی MahedBook.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید