معرفی و بررسی کتاب «فونتامارا» اثر اینیاتسیو سیلونه با ترجمۀ منوچهر آتشی - محمدرضا بیات
اینیاتسیو سیلونه (1900 - 1987) نویسندۀ ایتالیاییتباری است که بخش زیادی از عمرش خرج مبارزۀ سیاسی شد. سیلونه در دورۀ سیاسی مهمی از تاریخ اروپا و ایتالیا زندگی کرده است. جنگ جهانی، مقدمات و مؤخراتش، و همدورهگی با موسیلینی، عوامل قانعکنندهای هستند که سیلونه را به وادی سیاست کشانده باشند؛ مخصوصاً اگر کسی مثل سیلونه، در محیطی دور از پایتخت و در منطقهای کشاورزی رشد کرده باشد و تبعیض زندگی روستایی را از نزدیک دیده باشد. البته مثل بسیاری از روشنفکران زمان خودش، با مارکسیسم آشنا شد، و این کبریت در انبار باروت، او را پرت کرد وسط مبارزۀ سیاسی، در حدی که از ایتالیا به سوئیس گریخت، و بیشتر عمرش را در تبعید و فرار سپری کرد.
سیلونه هم مانند بسیاری از همنسلان و همتبارانش، عاشق مارکسیسم شد. مثل خیلی از آنها کوبید رفت روسیه تا بهشت محققشده روی زمین را ببیند. اما او نیز مثل مشاهدهکنندگان دیگر، فهمید کلاه گشادی سرش رفته، و شوروی خیلی هم آش دهنسوزی نبوده. و جالب اینکه مشاهدهکنندگان بعد از دیدن شوروی دو دسته میشوند. بعضی میروند و میچسبند به آغوش لیبرالیسم و از سرمایهاش خوشه میچینند، و بعضی دیگر همان مسیر مبارزه را با دستفرمانی دیگر ادامه میدهند، مثلاً «خودشو بیار، اسمشو نیار»، مارکسیست میماندند؛ یا میگفتند شوروی نتوانسته آموزههای مارکس را پیاده کند؛ یا اینکه راههای دیگری هم هست، و از این حرفها.
سیلونه بعد از دیدن شوروری، دست از مبارزه برنداشت. نظام فاشیست ایتالیا آنقدر ظلم کرده بود، که سیلونه نتواند فراموش کند. و اصلاً سیلونه از پیشگامان این مبارزه بود. سیلونه در مسیر مبارزهاش، در سنگر ادبیات هم نشست. رمانها و نوشتههای سیلونه برخاسته از یک دغدغۀ سیاسی است. دیکتاتوری، همانطور که در مکتب دیکتاتورها واضحتر است، یکی از دغدغههای اصلی اوست. تأثیر مذهب در این فرایندِ تحمیق مورد توجه سیلونه بوده است؛ همانگونه که از عنوان نان و شراب پیدا است. و اقتصاد، ضلع دیگر این وضع وخیم است، که شاید اسم روستایی این کتاب، فونتامارا، بهتر نشانش داده باشد.
«فونتامارا» نام روستایی است که گرچه نویسنده آدرسی در مناطق کوهستانی و دور ایتالیا برایش جور میکند، اما خودش میگوید هرجا میتواند باشد. این روستا، که احتمالاً خیالی است، میتواند همه جای ایتالیا باشد. قصه در این روستا میگذرد، که مردم در تنگاتنگ زندگی کشاورزی، با مشکل آب و زمین و محصول و قوانین مالیاتی و فشار مردم شهر، دستوپنجه نرم میکنند. دستاندرکاران قدرت، هر بلایی که دلشان میخواهد، سر مردم بیچاره میآورند تا اوضاع خودشان بهتر شود. و مردم باز به آنها اعتماد میکنند و نمیفهمند چه بلایی سرشان میآید.
راوی قصه یک خانوادۀ کشاورز است. راوی گاهی زن خانواده و گاهی مرد خانواده، و در فصلی پسر خانواده است. اما شخصیت مهم قصه در اصل مرد جوانی است به نام «براردو»، که مثل بقیه بیدلوجرأت نیست. در زندگی مردم روستا، زمین و آب حرف اول و آخر است. اول زمین و آب، بعد خدا و سیاست و بقیۀ چیزها؛ آن هم در جایی که کشاورزی بهزور خرج بخور و نمیر آدم را میدهد. حالا فکر کن این وسط مردم شهر و اهل قدرت، هر روز با یک بهانهای، مالیاتی ببندند به ناف اهل روستا تا یکجوری تیغشان بزنند. اوضاع وخیم و وخیمتر میشود.
اما در این میانه، مردم اعتراض میکنند؟ مردم آنقدر دور از محیط شهر و زندگی جدید و قانون و قدرت هستند که نمیدانند و نمیفهمند اوضاع از چه قرار است. پس معمولاً کمی دنبال ماجرا را میگیرند، بعد گیج میشوند، سر در نمیآورند، و بعد خسته میشوند و رها میکنند. به همین سادگی.
اما براردو از قماشی دیگر است. شاید ذات متفاوتی دارد و باهوشتر است. شاید چون جوانتر است. شاید چون در یک حیله، زمینش را از چنگش در آوردهاند و حالا چیزی برای از دست دادن ندارد. شاید چون از بقیه عصبانیتر است. شاید چون عاشق شده است. براردو میگوید با آنها نمیشود حرف زد. باید اموالشان را آتش بزنیم یا خراب کنیم. اما مردم حوصلۀ این کارها را ندارند. به زندان بیفتند برای که؟ آنها بیفتند زندان، تا بقیه سر زمینهای خودشان کار کنند و شبها بروند کنار زن و بچهشان؟
ماجرا همینطور بود تا اینکه کار به جاهای باریکتر کشید: مسئلۀ آب. بخشی از آب باید به زمینهای دیگر میرفت، به زمینهای مالکان بزرگ.
در ادامه مردم روستا چه میکنند؟ مردم شهر و ارباب قدرت چه میکنند؟ سرمایهداران و صاحبمنصبان همیشه راهی برای حل مشکل دارند و بلدند چطور بقیه را قانع کنند. اما آیا میتوانند تا آخر این مسیر را ادامه دهند؟ به نظر براردو میرسد که مردم روستا بالأخره نباید کوتاه بیایند؟ گیرم به این نقطه برسند، اما آیا توانش را دارند دست به کاری بزنند؟ ماجرا را در خود کتاب ببینید. جالب است.
رنگ و بوی کمونیسم از تمام داستان فونتاماراحس میشود. کارگرانی که کار اصلی را آنها میکنند، ولی پول توی جیب ارباب قدرت و ثروت میرود. مردم روستا و کارگران معادن و زمینها و کارخانهها، آدمهای زحمتکش و بیسوادی هستند که بیشتر روزشان را دارند کار میکنند. در مقابل، مردم بالای هرم قدرت اصلاً کاری نمیکنند، بلکه با دانستن روابط و قوانین، یا با داشتن سرمایه و اعتبار، بیش از همه پول به جیب میزنند. اصلاً هر چه بیشتر کار کنی، پول کمتری گیرت میآید. انگار این یک قاعده است. (کنایۀ قصه به شهردار جدید که همیشه سرش شلوغ است، در جای خودش جالب است.)
در یک جای قصه یک نفر پیشنهاد میدهد کارخانۀ آجرپزی را آتش بزنیم. اما یکی میگوید چه فایده دارد وقتی فقط عدهای کارگر مثل خودمان بیکار میشوند؟ به آن آدم سرمایهدار که آسیبی نمیرسد. با این سخن، سیلونه تعمیمی به معنای کارگر میدهد؛ زیرا آنها هم مثل خودشان هم مجبورند و هم فریبخورده. سیلونه برای تثبیت این فرایند، از بانک صحبت میکند. سرمایهداری و قدرت را در یک تخت مینشاند. و سپس کلیسا را میگذارد شانهبهشانۀ پروژۀ استثمار. کشیش طرفدار شهردار و مدلهای جدید است، نه طرفدار روستاییان.
در مجموع، این داستان روایتی سیاسی از نیمۀ اول قرن بیستم ایتالیا است که در چنگال فاشیسم افتاده بود. روایتی سیاسی که داستانی اقتصادی دارد، و البته دین نیز در کنارش نقش خاص خود را ایفا میکند. حضور همزمان سیاست و قدرت، در کنار اقتصاد و مذهب، در عمده آثار سیلونه، از جمله همین کتاب، دیده میشود. روایت فونتامارا با لحن طنزی بیان میشود که گاهی با تلخی قصه درمیآمیزد. همین بیانِ طنز قصه را سر پا نگه میدارد. تعلیق ماجرا تا انتها از دست نمیرود و قصه کشش خود را حفظ میکند. در مجموع، این رمان کوتاه هنوز هم جذابیتهای خودش را دارد.
این اولین کتاب سیلونه بوده که در سوئیس نوشته و چاپ شده بود. سیلونه آن را به زبان ایتالیایی نوشت، اما ابتدا ترجمۀ آلمانی آن چاپ شد، بعد فرانسوی و انگلیسی، و در آخر اصل ایتالیایی آن منتشر شد.
روال سیلونه در بیشتر کتابهایش این بوده که بارها و بارها کتابهایش را ویرایش کند. با تجدید چاپ کتاب، ویرایش دیگری از آن بیرون میفرستاد. لذا متن ایتالیایی آن بارها توسط نویسنده ویرایش شده است. فونتامارانیز بعد از چاپ اول، با تغییرات نویسنده در چاپهای بعدی همراه شد. شیرینِ آن، سرنوشت نان و شراب، کتاب معروف دیگر نویسنده است، که مثل همین کتاب، اول ترجمۀ آلمانی و فرانسوی و انگلیسی آن چاپ شد. بعد از چند سال که نوبت به چاپ اصل کتاب رسیده بود، نویسنده تغییرات زیادی در آن اعمال کرد.
اما این کتاب اولین کتاب نویسنده نبوده که به فارسی ترجمه شده است. این بخت را نان و شراب یافته است، با ترجمه زیبای محمد قاضی. البته الان ترجمههای دیگری نیز در بازار دارد، از مترجمانی کمنامونشانتر. اما فونتامارا در سال 1347 توسط منوچهر آتشی (1310 - 1384)، شاعر و مترجم، به فارسی درآمد. البته آتشی بیشتر به شعرش شناخته میشود و ترجمههای زیادی ندارد. اما این ترجمه بختی یافت، و مترجم دیگری هم روی آن دست نگذاشت، و کماکان همین ترجمه توسط چند ناشر عرضه میشود.
من از روی چاپ انتشارات علمی و فرهنگی خواندم. کتابی ناویراسته، مثل سایر کتابهای این مجموعه (کتابهای جیبی با رنگ خاکی)، و همراه غلطهای املایی. ترجمه زیباییهایی داشت که شاعرانگی قلم را نشان میداد. با این حال، کلماتی غیرامروزی نیز گاهی سر میزد که نمیدانم بهعلت سال ترجمه است یا سلیقۀ مترجم. خود مترجم دورۀ کمونیستی را پشت سر گذاشته و دغدغههای نویسنده را خوب درک کرده است. آتشی اهل دشتستان بوشهر است و جایی دور از مرکز، و این هم قرابتی دیگر با سیلونه است.
برخی میگویند این بهترین کتاب سیلونه است، و برخی نان و شراب را ترجیح میدهند. در هر صورت، این دو کتاب، از بهترین آثار این نویسنده هستند. برای ما که درگیر سیاست هستیم، خواندن قصۀ سیاسی میتواند کمککننده باشد، تا شاید ما هم بتوانیم وضعیت خود را توصیف کنیم. ما هم باید قصۀ خود را روایت کنیم. خواندن الگوهای این مسیر، احتمالاً راهگشا است.
فونتامارا
نویسنده: اینیاتسیو سیلونه
مترجم: منوچهر آتشی
ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی