
با آغاز زندگی در شهر و خانهای تازه، علاوه بر امتیاز خوشبخت زیستن کنار کسی که دوستش دارم، امکانات ویژهای در زمینۀ کتابخوانی نیز نصیبم شده است: دو کتابخانۀ پنجطبقۀ پر از کتابهای بههمفشردۀ اغلب خواندهنشده و یک دستگاه کتابخوان.
هر بار که میخواهم شروع کنم، اول سراغ قفسۀ کتابهای ایرانی میروم و صبر میکنم تا کتابی خودش داوطلب شود! اگر همگی سکوت کنند، به سراغ قفسۀ کتابهای خارجی میروم. اگر آنها هم سکوت کنند، آنوقت به سراغ دستگاه کتابخوان میروم و متصل میشوم به مخزن ناتمام پیدیافها و ایبوکها و از میان آن منبع بیپایان، منتظر داوطلب میمانم.
اینبار از قفسهها صدایی نیامد. نوبت ایبوکها بود. انگار ایبوکها جسورترند و زودتر داوطلب میشوند! صدای داوطلب آشنا بود. قبلتر، دوبار دیگر، این صدا را شنیده بودم. صدای یالوم بود. مسئلۀ اسپینوزایش سر صف ایستاده و منتظر خوانده شدن بود.
روی مبلی که منظرۀ مقابلش، گلدان پتوس سربهسقفکشیده است، لم میدهم و کلید دانلود را میزنم. سفری دور آغاز میشود؛ سفری موازی به قرن هفدهم و بیستم، به درون اندیشههای باروخ اسپینوزا، فیلسوفی که با تفکرش از جامعه یهودیان طرد شد و سفری به ذهن آشفتۀ آلفرد روزنبرگ، نظریهپرداز یهودستیز رژیم نازی که درگیر تناقضات ایدئولوژیکش است.
مسئلهی اسپینوزا اسمش مثل قفل کوچکی بود که کلیدش را هنوز نمیشناختم؛ اما یالوم را میشناختم. روانکاوی دلبسته به فلسفه، با توانایی روایت داستانهایی بکر که تجربۀ زیست مشترک، بسیار در آنها مییابی.
اینبار یالوم دو خط زمانی موازی را میسازد: یکی قرن هفدهم، در هلند، جایی که اسپینوزا از جامعۀ یهودیان طرد شد و دیگری قرن بیستم در برلین، جایی که یکی از نظریهپردازان نازی، آلفرد روزنبرگ، درگیر پرسشی غریب دربارۀ اسپینوزای یهودی است. این تقابل و تضاد قلب تپندۀ داستان است. اسپینوزا آرام، عمیق، بیادعا؛ روزنبرگ پرتنش، پرخاشگر، گمگشته. اسپینوزایی که میخواهد اخلاق را نه از ترس خدا که بنا به ضرورت هستی، بیرون بکشد و روزنبرگی که از حقیقت میگریزد تا در دامن اسطورههای نژادی پناه بگیرد.
یالوم، مثل یک رواندرمانگر صبور، به ذهن هر دو وارد میشود و بهجای قضاوت، تماشایشان میکند:
در یک سو اسپینوزاست، مردی همواره در حال اندیشه که در کارگاه عدسیتراشی کوچکش به رازهای هستی مینگرد و معتقد است خدا، همان طبیعت است و اخلاق به معنای هماهنگی با قوانین طبیعت. برای روزگار او، این حرفها نهتنها عجیب، که خطرناک نیز بود؛ آنقدر خطرناک که جامعۀ مذهبیاش او را تکفیر کرد. تکفیر نه صرفاً به معنای دینی، که به شکل تبعید از زیست انسانی و اجتماعی.
و در سوی دیگر، روزنبرگ، روانپریشی با زخمهای عمیق، علاقهمند به فلسفه؛ مردی که به جای آشتی با زخمهایش، به افسانههای خونی و نژادی پناه میبرد. روزنبرگ نمیتواند تفکرات تأثیرگذار این فیلسوف یهودی را بپذیرد. اما ذهنش، همانقدر که نفرت میسازد، اسیر پیچیدگیهای فلسفی نیز است.
ایدۀ داستان بهتنهایی گیرا و جذاب است، اما چیزی که این کتاب را برای من جذابتر میکند، زبان خود یالوم است. او تنها یک راوی نیست، او همانند یک جادوگر، در زمان سفر میکند و درحالی که ما را نیز به تماشای امور درونی شخصیتهای کتاب برده است، در تاریخ دست میبرد و بعضی چیزها را تغییر میدهد. یکی از بخشهای جذاب این کتاب، رابطۀ خیالی اسپینوزا با دختری به نام کلارا است که البته در تاریخ چنین رابطهای مستند نیست، اما یالوم از آن استفاده میکند تا هم خلأ عاطفی اسپینوزا را تصویرسازی کند و هم نگاه زنستیزانۀ او را به چالش بکشد.
اگر چه این کتاب از دو رمان دیگر یالوم که قبلاً خوانده بودم (وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور)، فلسفیتر است و کمتر به جنبههای روانکاوی میپردازد، اما بههرحال نباید فراموش کرد که یالوم پیش از هرچیز یک رواندرمانگر است. پس، بیتردید در بخشهایی از کتاب خود را در نقش یک درمانگر یا دوستی که اهل تعمق در امور درونی آدمهاست، وارد داستان خواهد کرد. یالوم، در این کتاب نیز از تکنیک «درمان خیالی» استفاده میکند و شخصیتهایی خیالی را وارد داستان میکند تا بار دیگر نشان دهد که انسانها گاهی از طوفانهای درونی خودشان آسیب میبینند و برای درمان آنها راهی نیست جز اینکه وارد همین طوفانها شوند.
مسئلهی اسپینوزا تنها یک داستان تاریخی یا فلسفی نیست؛ گفتوگویی است میان ذهنهایی که درگیرِ رنج «بودن» اند.