معرفی کتاب «روح اسپینوزا» اثر نیل گراسمن، با ترجمۀ مصطفی ملکیان، از انتشارات دوستان
نویسندهای خوشقلم وضعیت زندگی رایج و متعارف امروزی را اینگونه خلاصه میکند: «و صنعت تبلیغات ما را تشویق میکند پولی را که نداریم خرج مهملاتی که لازم نداریم کنیم تا پیش افرادی که برایمان قابل تحمل نیستند فخر بفروشیم. بعد هم میرویم و سرمان را بر شانۀ روانکاو میگذاریم و گریه میکنیم.» (1)
آیا این گریهها فایدهای هم دارد؟ بعد از گریه چه؟ روانشناسان برای اصل و اساس زندگی چه میتوانند بکنند؟ تجربه نشان داده که تأثیر رواندرمانی بر زندگی خیلی جدی نیست؛ دستکم پایدار نیست. برای یک مشکل خاص مثل افسردگی باید سالها، بهطور مرتب و هفتگی، در جلسات روانکاوی حاضر شد، بدون اینکه مشکل بهطور ریشهای حلوفصل شود. ممکن است هواداران روانشناسی اعتراض کنند که «شما توقع زیادی دارید (چرا نداشته باشیم؟)؛ وضعیت همین است (شاید نباشد؟)؛ مشکل از ناتوانی روانشناسی نیست (شاید باشد؟)، بلکه واقعیت، در همین حد و حدود است (شاید نباشد؟). مائیم و یک ذهن کوچک و دنیایی تنگ و تاریک. با این دنیا و چنین ذهنی چه زندگی درخشانی میتوان داشت؟ ما در زندانی تنگ بهسر میبریم، چه میتوان کرد جز اینکه از این گوشۀ تاریک به آن گوشۀ نیمهتاریک برویم؟» خب، اما اینها که نظریاتی هستیشناختی هستند و نه روانشناختی. روانشناسی این مطالب را صرفاً مفروض میگیرد، ولی رد و اثبات آنها نیاز به کاوشهای فلسفی جدی دارد.
از قضا بیشتر بزرگان تاریخ بشریت عکس آن مطالب را معتقدند: «بسیاری از، اگر نه بیشترِ، نوابغ خلاق فرهنگ ما – شعراء، رماننویسان، هنرمندان، موسیقیدانان، دانشمندان علوم تجربی، و فلاسفه – عقیدۀ راسخشان به ساحتی روحانی/معنوی برای عالم واقع را ابراز داشتهاند. البته، این صرفاً یک ملاحظه است، نه یک حجّت؛ اما عجیب نیست که روشنفکران ما جهاننگریای را که مورد حمایت خیلی عظیم از نوابغِ خلاقِ بهرسمیتشناختهشدۀ فرهنگ ما است، در بهترین حالت، نادیده میگیرند، و، در بدترین حالت، با تحقیر و تَسخَر طرح و طرد میکنند؟ آیا این نوابغ، همه، متفکرانی سسترأی، کندذهن، و گیجاند؟ آینشتاین وقتی که مینویسد: "هر کسی که بهجدّ به طلب علم اشتغال دارد متقاعد میشود که در "قوانین عالم" یک "روح" آشکار است – "روح"ی بسی برتر از روح آدمی، و روحی که، در مواجهه با او ما با قدرت ناچیزمان باید احساس حقارت کنیم" سسترأی و چشموگوشبسته است؟ چرا چنین است که، تقریباً بیاستثناء، دانشمندان بزرگ و خلاق این قرن (آینشتاین، شرودینگر، دو برولی، هایزنبرگ، پائولی، گودل، ادینگتن، بوهم، ویگنر، مارگنائو، و امثال اینها) جهاننگریای معنوی را تأیید میکردند؟ و چرا چنین است که این واقعیت را بیشتر اندیشهورزان عموماً نادیده میگیرند؟» (2) شاید چون روانشناسان و همانند آنان و حتی فیزیکدانان یک متافیزیک بد و معیوب را شتابزده پیشفرض میگیرند. وگرنه، برای نمونه، طبق فیزیک کوانتوم، هایزنبرگ میگوید: «بنیاد جهان مادی خودش مادی نیست.»
ما هم در مقابل آن پیشفرضهای روانشناسان میتوانیم بگوئیم بله، ما توقع زیادی داریم، و تصور نمیکنیم که واقعیت همین است، که روانشناسی توانمند است، که واقعیت در همین حد و حدود است، که ما ذهنی کوچک در جهانی تاریک هستیم. بله، ما خیلی پرتوقعایم و یک زندگی عمیقاً خوب میخواهیم. به عبارت دیگر، میخواهیم که زندگی تا آن بالابالاها ارتفاع داشته باشد تا از آن ارتفاعات این پستیها و پلشتیهای زندگی عوامانه حتی به چشم هم نیاید. به عبارت دیگر، ما یک زندگی عمودی میخواهیم.
ولی عموم انسانها و حتی بیشتر اندیشمندان بر این باورند که همۀ امکانات زندگی بشری فقط در حیات افقی نهفته است (کافیست همیشه بهتر سگدو بزنیم و بیشتر جلوتر برویم)؛ که برای بالفعل کردن آنها باید قوانین و سیاست وضع کرد، و پول و رفاهیات و ابزار و وسائل بیشتر ابداع و بهتر توزیع کرد. عجیب است که با اینهمه مثال نقض هنوز هم از این باور خود دست نشستهاند. مرفهترین زندگی افقی هم انسان را از ملال و اضطراب و بیمعنایی نجات نداده است. سهل است؛ که در بیشتر موارد بر مشکلات روحی و روانی او افزوده است. ثورو در همین زمینه مینویسد: «تودههای آدمیان زندگانیهایی از استیصال صامت را میگذرانند.» در مقابل، کسی که دغدغۀ زندگی عمودی را داشته باشد، منتظر بهسامان شدن زندگی افقی نمیماند. بهعلاوه، حتی برخی از امکانات زندگی افقی را هم بهاختیار کنار میگذارد تا اسباب اشتغال خاطر او نشوند، زیرا همۀ امکانات زندگی افقی در راستای زندگی عمودی هر کسی نیست و بعضی از آنها برای برخی از افراد در حکم سرعتگیر، بلکه مانعاند. چراکه اغلب تلاش و تکاپوی مشعشع آدمیان که به آن افتخار میکنند، همان است که ثورو میگوید: «شغل یعنی پول درآوردن از کاری که دوست نداریم برای خریدن چیزهایی که نیاز نداریم.» راه برونرفت از این وضعیتِ بیمعنا یک متافیزیک گرم و جانانه است.
با تقلید از گفتۀ مشهور سقراط میتوانیم بگوییم که زندگی بدون متافیزیک ارزش زیستن ندارد. بدون داشتن متافیزیکِ زندگی، حیات بشری حتی در فراخترین وضعیت خود نیز به بنبست معنایی میخورد. زندگی شایستۀ انسانی در واقع یک زندگی عمودی است و نه افقی. امکان، چارچوب و بستر زندگی عمودی را متافیزیک زندگی مشخص میکند. قصد و غایت زندگی باید همین بعد عمودی باشد و نه بعد افقی. زندگی افقی صرفاً فرصت و زمینهای است برای تحقق آن رشد عمودی. همین امر مطلوب نهایی است؛ حال زندگی افقی هر وضعیتی میخواهد داشته باشد. در این میان، برای مثال، فقر و ثروت هیچکدام بهخودیخود چیزی نیست. اگر کسی آن زندگی عمودی را یافته باشد، با هر وضعیت و امکاناتی در زندگی افقی میسازد.
بیایید صرفاً فرض کنیم که آن مطالب مفروض و رایج غلطاند و نقطۀ مقابل آنها درست است. در آن صورت چه؟ آنگاه همهچیز زیر و زبر میشود. افقی بیکران در برابر دیدگان انسان طلوع میکند و جهانی بیکران به روی او آغوش میگشاید. یعنی، برای مثال، فرض کنیم انسان ذهنی برتر دارد و هستی ساحتهایی متعالی، و انسان میتواند از طریق ذهن برترش در آن ساحتهای متعالی حضور داشته باشد، تجربه کند و زندگی دیگری را از سر بگذراند. حقیقتاً فوقالعاده حیرتانگیز خواهد بود. و صدالبته که این یک احتمال و گزینۀ بسیار مهم است که چون ارزش بینهایت دارد باید جدی گرفته شود. پس نباید متافیزیک را سرسری گرفت. یک متافیزیک خوب امکانات روحی-روانی انسان را بهشکلی نامحدود گسترش میدهد. هر چقدر متافیزیک بزرگتر و غنیتر باشد، زندگی هم امکانهایی بیشتر و غنیتر پیدا میکند.
این کتاب سترگ نمونهای عالی از یک متافیزیک خردپسند و معاصر برای یک زندگی معنوی است. چراکه، برای مثال، کاملاً سازگار با جدیدترین نتایج فیزیک کوانتوم است. این اثر مبسوط از پنج بخش تشکیل شده که به ترتیب عبارتند از: «مابعدالطبیعه»، «ذهن»، «میل و احساس»، «آزادی از بندگی» و «فرارَوی». هر بخش موضوعات کلی و مسائل جزئی فراوان و گوناگونی را شامل میشود. برای نمونه، در بخش اول، مباحث مربوط به خدا، صفات او، جهانشناسی، ماده، مکان و زمان را داریم. در جایجای کتاب، ذیل مباحث کلی و جزئی، مشکلات جاری زندگی امروزی هم نقد میشود، حتی اشکالات فلسفه و دانشگاهها. شرح و توضیح حتی یک مبحث جزئی هم چارچوب این نوشتۀ کوتاه را از هم میدرد، اما بهطور کلی مدعای نیل گراسمن این است که در دل نظام متافیزیکی اسپینوزا آموزههایی نهفته است که میتوانند بهمثابۀ نوعی رواندرمانگری بهکار گرفته شوند و برای دردهای ما نهفقط دوا، که شفا باشند؛ شفای جان. جنبۀ عملی و درمانی این اثر بسیار قوی است؛ بعد فلسفی و علمی سنگینی هم دارد.
افراد دینی و غیردینی، هر دو، میتوانند به فراخور حال خود از آن بهرهها ببرند و شگفتیها ببینند. برخی از نتایجش واقعاً حیرتانگیزند، برای نمونه، در فصل سوم بخشی هست با عنوان «جایگیری کلنگرانه و مابعدالطبیعۀ گزینش». (3) در این بخش بر اساس نوعی نگاه کلگرایانۀ متافیزیکی معلوم میشود که هیچ چیزی تصادفی نیست و حتی همۀ جزئیات زندگی ما در واقع نوعی گزینشاند از سوی یک آگاهی برتر کلی که با «من» جزئی ما بیگانه نیست. یکی از پیامدهای این نوع نگاه این میشود که دیگر «نمیتوانیم خود را، به هیچ معنا، قربانی تلقی کنیم – اعمّ از قربانی تقدیر، اوضاع و احوال خارج از ضبط و مهارمان، خطاهای والدینمان در بارآوردنمان، و مانند اینها.» این نگاه «طرز تلقی ما را در قبال آنچه بهصورت محدودیتهای خود تجربهاش میکنیم تغییر بنیادین دهد.» در نتیجه، «ما، به جای اینکه فرض را بر این بگذاریم که آن اوضاع و احوالِ زندگیهای ما که ما بر آنها ضبط و مهاری اندک داریم یا ضبط و مهاری نداریم نتیجۀ تقدیر بیرحم یا تصادف کورند، حالا، فرض را بر این میگذاریم که چنین اوضاع و احوالی معلول شعور هدفداری هستند. بدین جهت، هر وقت که با مانعی، در زندگیهامان، رویارو میشویم، مانند قربانیان تقدیر یا تصادف، آه و فغان نمیکنیم که: "چرا این بر سر من آمد؟" بل، چون به یاد میآوریم که آنچه ما به صورت مانع تجربهاش میکنیم، نفس به صورت گزینش تجربهاش میکند، فقط میپرسیم: "هدف این تجربه چیست؟" یا "از این چه میتوانم یاد بگیرم؟".»
تنها مشکلی که میماند عیار و سطح مباحث است. این کتاب با اختلافی بسیار از دیگر کتابهای فلسفۀ زندگی در مقام اول میایستد؛ دُز بالایی دارد. اما به همان نسبت که از آنها بالاتر قرار میگیرد، به همان میزان هم دشوار است. مطالب این کتاب ابداً سهل و آسان نیست. فهم، پذیرش و بهویژه هضم این فلسفه فوقالعاده دشوار است، زیرا با ذهنیت متعارف فاصلۀ نجومی دارد. نویسنده برای آسانسازی و نیز جاانداختن مطالب و تأثیر عملی نظریات، 32 تمرین ارائه کرده که خواننده باید آنها را مرتب انجام دهد تا با این نوع جهاننگری جدید مأنوس شود. هر تلاش و توانی که صرف فهم این کتاب و انجام تمرینها شود ارزشش را دارد؛ تلاش و توانی که نهفقط هزینه نیست، بلکه خودش بخشی از همان سعادت معنویست که این کتاب به ارمغان آورده است.
پینوشت:
(1) آرمانشهر واقعبینها، روتخر برخمان، ترجمۀ مزدا موحد، نشر نو، صفحۀ 22
(2) روح اسپینوزا (شفای جان)، صفحۀ 146-147
(3) همان، صفحۀ 243-250