
پیش از این در یادداشتی کوتاه گفتیم که علت جذابیت فراوان کتاب برای اهلش «میل به معنا» است. انسانی که آگاهیاش فعال شود و ارتقا یابد، میل به معنا پیدا میکند. کتابهای خیلی خوب هم این میل شدید را عمیقاً ارضا میکنند و باعث رضایت و بهجتِ خاطر شخص میشوند. حال، در ادامه، این مسئله پیش میآید که چگونه میتوان این لذت و بهجت را بیشتر کرد. خلاصۀ پاسخ این است: با افزودن بر عمق و غنای معنا. هرچه معنایی که از کتاب میفهمیم عمیقتر و پربارتر باشد، لذت و بهجت حاصل از کتابخوانی هم بیشتر میشود. ولی فوری مسئلهای دیگر مطرح میشود: چگونه میتوان به معنایی عمیقتر و پربارتر دست یافت؟ پاسخ کوتاه این پرسش هم چنین است: هرچقدر مواجهۀ ما با یک کتاب فعالانهتر باشد، معنایی بیشتر و، بهتبع، لذتی بیشتر حاصل میشود. اما چگونه؟ قبل از ادامۀ بحث، سری به جنگل نروژی بزنیم.
هاروکی موراکامی در جنگل نروژی، همان رمان عجیب و غریبش – و کدام رمانش عجیب و غریب نیست؟! – با ترجمههای افتضاح یا بسیار سانسورشدۀ فارسی، مینویسد:«اگر فقط کتابهایی را بخوانی که بقیه میخوانند، فقط میتوانی به چیزهایی فکر کنی که همه فکر میکنند». آیا موراکامی درست میگوید؟ هم آری و هم نه. از یک جهت بله و از جهتی دیگر خیر. این سخن هم مانند تقریباً همۀ سخنان عالم تا حدی درست است و لذا در پارهای موارد صدق نمیکند. یکی از آن موارد، کتابهای خوب است. همگان میتوانند کتابهای خوب را بخوانند، اما نتیجۀ خوانش آن کتابها در افراد مختلف یکسان نیست. کتاب خوب به خوانندهاش معرفتی ثابت و کلیشهای نمیدهد، بلکه او را برمیانگیزد تا خودش برای خودش بفهمد. بنابراین کتاب خوب نهفقط باعث نمیشود که افراد مثل هم فکر کنند، بلکه ذاتاً زمینهساز تکثر در تفکر است. پس به این نتیجۀ جالب میرسیم که اگر میخواهیم مثل بقیه فکر نکنیم، راهش این است که کتابهای خوب را خوب بخوانیم، حتی اگر آن کتابها را همگان میخوانند.
اگر ما یک خوانندۀ پرتوقع باشیم که در مواجهه با یک کتاب خوب توقع کتابی آرمانی داریم، آنگاه بهطور طبیعی انتظار داریم که آن کتاب خوب چیزهایی آشکار کند فراتر از آنچه بیان شده است. توقع ما آنقدر زیاد است که تقریباً هیچ نویسندهای نمیتواند آن را برآورده سازد. خوشبختانه این وظیفۀ نویسنده نیست، بلکه کار خود ماست در مقام خوانندهای فعال. خواننده بهاندازۀ کوشش و فعالیت خود بهدست میآورد و نه بهاندازۀ گفتههای بالفعل کتاب. این شیوه را حد و نهایتی نیست؛ چراکه دلایل و اهداف خواننده برای مطالعۀ یک کتاب بسیار بیشتر و متنوعتر از دلایل و اهداف نویسنده برای نوشتن آن کتاب است.
مطالعۀ یک کتاب خوب، بهخودی خود، بسیار مفید است، اما اگر این مطالعه فعالانه باشد، بهرۀ کتاب صدچندان میشود. مواجهۀ فعالانه هم یک روش واحد و محدود نیست، بلکه انواعی از روشهای فعالانه هست. هر کدام امکانها و افقی خاص در فهم را پیش روی خوانندگان میگشایند. چند نمونه از روشهای مواجهۀ فعالانه بدین قرار است: خواندن دقیق و متأملانه، نقد و حلاجی خواندهها، مطالعۀ گروهی، مباحثۀ کتاب، گفتگو با کتاب، گفتگو با دیگران در باب کتاب و دربارۀ آنچه از کتاب فهمیدهایم.
اگر بخواهیم مطالعۀ فعالانه را ریزتر به تصویر بکشیم، این موارد را میتوان نام برد: اولویت طرح پرسش بر گرفتن جواب، مرتبط کردن مطالب کتاب با دانش قبلی و تجربههای شخصی، مقایسه و تطبیق مطالب با دیگر ایدهها و نظریهها، حاشیهنویسی (اما نه با خودکار!)، تفسیر شخصی جملات کلیدی، فهم متفاوت و نقادی، نقادی، نقادی. نقادی با همۀ طول و عرض و عمقش. باید بهقصد کشت کتاب را نقادانه خواند؛ بعد ببینیم از آن چه بهجا میماند. بهقول معروف، کتاب خوب باید از زیر تیغ جراحی جان سالم بهدر ببرد. بهعلاوه، مغز یا هستۀ اصلی کتابِ خوب با نقادیِ سختگیرانه بیرون میزند. تیغ نقادی زوائد و پوسته را میتراشد تا مغز را آشکار کند. به گمانم این سخن از نیچه است که زمانی به یکی از دوستانش گفت: «من کتاب نمیخوانم، من کتابها را میجَوَم؛ مثل گرگی که استخوان را میجَوَد تا مغز آن را بیرون بکشد.»
کتاب خوب نهفقط نمیتواند از تفکر انتقادی بینیاز باشد، بلکه آن را برمیانگیزد، زیرا بداعت مطالبش جزمها و پیشفرضهای ما را به چالش میکشد. و البته این کار را بهنحوی طبیعی انجام میدهد، چون کتاب خوب خودش را از بیرون بر خواننده تحمیل نمیکند، بلکه از درون با فکر خواننده گره میخورد و به دلش مینشیند. کتاب خوب با خوانندۀ خوب بیگانه نیست؛ آشناست، کاملاً خودی است. این آشنا، که بر اثر تعامل فعالانه خودی شده است، بسیار لذتبخش و خیلی جذابتر از کتابهای معمولی و متعارف است.