اسمش را که دیدم، تعلل کردم. در آخرین لحظه دکمه را فشار دادم. صدای تق فندک زیپو را شنیدم و هنگامی که درش بسته شد گفتم: «سلام.»
گفت: «سلام. چه خبر ...... حاجی؟» و آن وسط اولین پک عمیقش را زد.
«خبرِ چی؟»
«همه چی... کتاب... متاب.»
«کتاب که مال این حرفا نیستی. همون متاب واست خوبه که خودت در جریان هستی.»
«هعییی! انگار حالا دیگه ما رو دوست نداری حاجی؟»
«نه اینطور نیست. از همون اول هم تو رو دوست نداشتم.»
«ای بابا. اولِ اول که نه؛ از سال 95 دیگه ما رو دیلیت کردی.»
«بله از سال 95 دیگه از اول هم دوستت نداشتم.»
«خب این میشه بعدش دیگه. ربطی به اولش نداره.»
«داره؛ برای من داره. وقتی از سال 95 دوستت نداشتم، اون دوست نداشتنت رو سرایت دادم به آینده و گذشته. بردمش به عقب و از ته دل دوست نداشتن تو رو از اول شروع کردم، و بعد پرتش کردم به آینده، به ابدیت. بذار یه قصۀ کوچولو واست تعریف کنم.»
«تعریف کن حاجی. هووووووووو.»
«کجا بود میخوندم؟ طرف بعد از دوسه سال آشنایی، عاشق دوستش میشه و اونقدر عاشقش میشه که یه روز بهش میگه ببین فلانی، بیا از اول شروع کنیم. حیف از اون سالهایی که بدون عشقت گذشت. حالا میخوام دوست داشتن تو رو از اول تجربه کنم.»
«ای جااان! آفرین، قشنگ بود. یادم باشه ازش استفاده کنم. هههههه!»
«خلاصه اینکه پروندۀ گذشته همیشه بازه و میشه تجدید نظر کرد.»
«حالا نمیشه در این تجدیدنظرت باز هم تجدید نظر کنی؟»
«نه نمیشه. هیچ دلیلی نداره...»
«داره باباجان، داره. چطور نداره؟ ببین، سرد بود، وسط زمستون بود...»
نه؛ شب یلدا بود. هنوز هم خوب به یاد دارم. بعدازظهر رفته بودم میدان میوه و ترهبار برای خرید خوردنیهای سرگرمکننده؛ کلی هلههوله، سه نوع پفک متفاوت، کرانچی تند و آتشین، ذرت بوداده با طعم کچاپ، یک کیلو بادامزمینی خام و دو کیلو میوۀ پارادوکسیکال: نارنگی سبز.
شاد و خندان و لیلیکنان برگشتم به خوابگاه و در زدم. در واقع، چون هر دو دستم پر بود، خودم را به در اتاق کوبیدم: «سلام، سلام بچهها، درو باز کنید... نترسید منم آقاگرگه! اومدم پارهتون کنم ... لامصبا، باز کنید این بدمصب رو!»
کسی جواب نداد. ظاهراً هیچ کس در اتاق نبود. عجیب بود؛ زیرا منتظر بودند که برگردم تا همۀ مأکولات را فوری در اعماق معدههایشان بریزند. نگران شدم و حس بدی به من دست داد. هول کردم که در را خودم باز کنم. زانوهایم را خم کردم و با آرنج دست راست نوک دستگیره را فشار دادم. با قسمت تحتالکمر ضربهای زدم و در آهسته باز شد. در آستانۀ در ایستادم و نگاهم به انتهای اتاق قفل شد. «نهههه! نههههههه!»
از جهت فیزیکی صفر ثانیه بود، اما از جهت روانشناختی دیدم که تصویر حادثه حرکت کرد و مثل هواپیما از روی باند قالی بلند شد و به سمت صورتم آمد. داخل چشمانم رفت و به مغزم که رسید، منفجر شد و من مثل برجهای پنتاگون فرو ریختم. کیسههای پلاستیکی از دستم رها شدند و من به زانو افتادم. دانههای نارنگی روی زمین غلتید و پوستههای نازک بادامزمینی در اطرافم چرخید و بقیه هم پخشوپلا شدند. (کاش بستههای پفک هم باز بودند تا دانههای پفک بر قالی پخش میشدند و ذرات ریز پودرمانند هم در فضا میپاشیدند. صحنه بسی اثرگذارتر میشد.)
فقط بستۀ آدامس تریدنت با طعم دارچین در جیب شلوارم خوب جاسازی شده بود و بهراحتی بیرون نمیافتاد. بین ما توافق ناگفتهای بود مبنی بر اینکه هر کس زحمت خرید را بکشد، میتواند کَمَکی از پولها را برای شخص خودش چیزمیز بخرد. اینمقدار اختلاس را همه مجاز میدانستند. آن روز هم بهترین گزینه یک آدامس خوب بود، که بعد از جویدن آن حجم انبوه از پفک و کرانچی به داد دندانها برسد. اما چه کسی به داد من میرسید؟
خودشان میدانستند که دست به چه جنایتی زدهاند و برای همین صحنه را خالی کرده بودند. فرار کرده بودند جایی قایم شوند تا مثلاً آبها از آسیاب بیفتد. ولی مگر میشد؟! آنهمه آب! چطوری؟!
ماجرا از این قرار بود که هوا خیلی سرد شده بود و شوفاژ دبه کرده بود. حضرات نمیتوانستند تا وقت اداری فردا صبر کنند که کارگران موتورخانه بیایند شوفاژ را درست کنند. حاج احمد تصمیم گرفت مهندسبازی درآورد درحالیکه حداکثر یک تکنیسین علوم سیاسی بود. تمام بلوکهای خوابگاه را گشت و عاقبت یک انبردست دمباریک پیدا کرد تا شوفاژ را هواگیری کند. شیر شوفاژ را باز میکند تا آب داغ به جریان بیفتد و از آن طرف، پیچ شوفاژ را با ابزار کذایی میچرخاند. پیچ بدطور هرز رفته بود و برای پیچاندنش به زور متوسل میشود. زور زیادی میزند و عاقبت از جا کنده میشود و آب چرک و سیاه و کثیف با فشار زیاد بیرون میزند. حالا چطوری پیچ را سر جای خودش بگذارد؟ تازه بعد از ده دقیقه یادش میافتد که شوفاژ را ببندد تا جریان آب قطع شود. تا جریان آب قطع شود، فاجعه تمام شده بود و تلفات داده بود. قربانی گرفته بود. چون تقریباً بیستتا از کتابهای نازنینم روبهروی ماتحت شوفاژ بودند. هم جریان پرفشار آب به آنها پاشید و هم وقتی آبها روی زمین و قالی جمع شد حسابی خیسشان کرد. به عبارت دیگر، نابود شدند. به عبارت دیگر، نابود شدم.
عادتم بود که اطراف بالش چند ستون کتاب برپا کنم. هر وقت دراز میکشیدم دست میبردم و به چندتا از آن خوشکلها نوک میزدم. طبیعتاً کتابهایی را آنجا میگذاشتم که دوستشان داشتم و گلچین شده بودند و حالا همگی را یکجا تلف شده میدیدم: رولان بارت، ریشههای رمانتیسم، مجوس شمال، دفترچۀ خاطرات و فراموشی، شهریار، خداحافظ گاری کوپر.
بالش و ملافه و پتو را به خشکشویی دادم، اما کتابها چه؟ بیشتر کتابها مثل دانههای پفک باد کرده بودند. علیل و ذلیل شده بودند. با چه مکافاتی خشکشان کردم! با پارچه آبشان را گرفتم و با دستمال کاغذی تمیزشان کردم. در آفتاب نگهشان داشتم تا درست شوند. نتیجۀ پانسمان و پرستاری هم حداکثر این شد که کتابهای نازنینم کجوکوله از آب درآمدند. بعد هر کدام را دوماه زیر پنجاه کتاب گذاشتم تا صاف شوند، اما نشد که نشد. برای همیشه معلول شدند. بعدها رفتم و المثنای آنها را تهیه کردم. اما این حادثه تلفات جانی هم داشت. یکی از کتابهایم مُرد. بله؛ مُرد.
هیاهوی زمان طوری خیس شده بود که انگار شوفاژ آمده بود رویش نشسته بود و کارش را کرده بود و بعد برگشته بود سرجایش. وگرنه شیلنگ آب را هم روی کتاب میگرفتند، نباید آنطوری خیس میشد. دو ساعت بعد از واقعه، کتاب شده بود یک بادام هندی گنده. آن را دو هفته زیر ستونی از یک میلیون کتاب قطور و سنگینوزن گذاشتم تا کمرش صاف شود. افاقه نکرد. در نهایت، شبیه یک کرانچی غولپیکر شد؛ همانقدر زشت و بدقواره و کجومعوج. و چه بوی گندی میداد! حتی بویش هم خراب شده بود. کتاب نوی نو بود. هر وقت میخواستم بخوابم، اگر حال نداشتم که بلند شوم چراغ را خاموش کنم، آن را از وسط باز میکردم و روی صورتم میگذاشتم. هم بوی نو بودن میداد و هم بویی داشت دلچسبتر از بوی چسب و بنزین. بوی کل صنعت نشر کتاب را یکجا در خود جمع کرده بود. من به آن بو معتاد شده بودم.
عاقبت – هنوز هم نمیدانم چطور – گم شد یا خودش با پای خودش رفت خودش را گموگور کرد. آن طرح و جلد و شکل زیبایش همیشه به چشمم میخورد و برای همین بهش عادت کرده بودم. ولی دیگر نبود. انگار تبخیر شده بود یا انگار در آب حل شده بود. نبود که نبود و هیچوقت هم آن را نیافتم. هیچوقت هم آن را نخریدم. هر بار که میدیدمش دلم به درد میآمد و حالم خراب میشد. برای همین حتی وقتی که میدیدمش، ازش فاصله میگرفتم و دور میشدم. دیگر نمیخواستم بخوانمش یا حتی ببینمش. این کتاب برای من مُرد و در اعماق قلبم دفنش کردم.
با همۀ این حرفها، در ابتدای کتاب جملۀ سادهای داشت که برایم بسیار شیرین بود، تا اینکه سرم آمد: «این وضعیت کاملاً ناغافل برایش پیش آمده بود و با این حال کاملاً منطقی بود؛ مثل باقی زندگی...» آن موقع خیلی به دلم نشست و بعد از ماجرا در ذهنم گیر کرد و فکرم را درگیر کرد. هنوزم هم. اگر این جمله را درست میدانستم، باید با از دست دادن کتاب کنار میآمدم؛ اگر کنار نمیآیم، باید آن جمله را پس بزنم. هنوز هم مردّد ماندهام. اما یک چیز برایم مسلم شد. فهمیدم چرا با خواندن کتابها بهتر نمیشویم.
چرا علیرغم خواندن کتابهای خوب تغییر نمیکنیم؟ چون در باب خودمان دچار خودفریبی، حسنظن، خوشبینی و توهم هستیم؛ همان چیزهایی که اجازۀ تغییر نمیدهند. خودم را مثال بزنم. در کتابی، جایی، این نکته را میخوانم: «انسانها به صدق سخنان خود آنقدر اهمیت نمیدهند که به تأثیر خوب آنها بر دیگران.» واکنش من چیست؟ با لبخندی باشکوه حاکی از رضایتی ژرف، خودم را در جانب مثبت قضیه قرار میدهم. چرا؟ لابد چون آن نکته را قبول دارم یا حتی صرفاً چون میدانمش، پس حتماً مصداق مثبت آنم. در حالیکه فایدۀ آن نکته در این است که با سختگیری خودم را در جانب بد و منفی قضیه ببینم و با سوءظن به خودم نهیب بزنم که من هم جزو همان احمقان ورّاج هستم و باید بیشتر خودم را جمع کنم تا حرف سست نزنم و با دقت و تأمل بیشتر، سخنان سنجیده بگویم. اما من ناخودآگاه خیال میکنم این دیگراناند، آنها، که چنین و چناناند. من خوبم، من خیلی خوبم. اما در این زمینه، هیچ مطلبی مستثنا نیست؛ حتی خود همین یادداشت. لذا به نظر میرسد که باید بالأخره دلم را با حاج احمد صاف کنم.