این روزا برای من روزای خوبی نیست. رسیدیم به موج نمیدونم چندم کرونا و همه قرنطیه، البته من نه هنوز باید برم سرکار.
این روزا سرم شلوغه نه از اون سرشلوغیهای کاری از اونایی که واقعا توی سرت شلوغ میشه، از اونایی که مغزت شبا بیدارت میکنه. صبحا کسلت و شبا عصبانی و بی حوصله.
یه وقتایی با خودم میگم بیچاره اون آدمایی که باهم زندگی کردن. بیچاره اونی که داره باهام زندگی میکنه. امروز برای بار نمیدونم چندم دفتر روزانه سال 96 ام رو باز کردم. 4 سال میگذره و من هنوز گیرم توی خودم گیرم بین خودم و خودم.
بنظرم آدمی زاد میتونه همه چیو رها کنه اما خودش رو نه. چطور میشه ادم از خودش فرار کنه؟ نمیشه!
این روزا فهمیدم هیچ چیز قدر از دست دادن از دست دادن رفیق درد نداره. اینکه من دیگ اون ادمی ک دوس داشتم باشم نمیشم. یه سری حسا تکرار شدنی نیست.
کاش همه چی یه جور دیگ بود!