هر روز به این که چه چیزایی بنویسم فکر میکنم، گاهی ایده های خوبی به ذهنم میرسه، گاهی مینویسم، گاهی فراموششون میکنم.
این روزایی که از صبح خروس خون تا شب گرگ زوزه کشون بیدارم لحظه ای نیست که حتی بتونم استراحت کنم.
روزایی که حتی شبهاش هم واسه من روشن بوده و تا صبح بیدار بودم و به این امید که این روزا میگذره و تموم میشه و منم میتونم یه کمی استراحت کنم.
روزایی که هیچ کدوم از وقتهایی که قبلا داشتمو ندارم و حسرت یه لحظه چای نوشیدن بی دغدغه مونده واسم اما در پی تمام سختی های مادر بودن و مادری کردن ...
روزهای قشنگی هستن واسه همه لحظه های سخت و آسونش شکر ...
وقتی میام بنویسم تا چندخط مینویسم یهو به خودم میام میگم کسی که اینا رو نمیخونه پس چرا بنویسم! یهو هرچی تو ذهنم بود پرواز میکنه و میره... اینجوری میشه که هیچی یادم نمیاد و هرچی تلاش میکنم تمرکز کنم و بداهه نویسی رو ادامه بدم اما دیگه خبری نیست...
وقتی میام اینجا تایپ میکنم حس میکنم یه رفیق قدیمی دارم باهاش حرف میزنم که خیلی اهل آدابه و مثل یه مهربون با آغوش گرمش منو میشنوه ...
و وقتی یکی از شما میاد و درموردش نظر مینویسه بیشتر دلگرم میشم که عه منم میتونم یه چیزی بنویسم که یکی بخونتش ... این خیلی واسه من با ارزشه ...
خواستم به خودم یاد آوری کنم درسته که یه وقفه خیلی طولانی پیش اومد ... اما هنوز بعد گذشت این مدت من تو فکر کتاب نوشتنم هستم، هنوزم بهش فکر میکنم و گاه گداری مینویسم گرچه نمیدونم چی از آب در میاد و کی قراره جامع بشه و واقعا بهش بشه گفت کتاب و چاپ بشه.