سر راه مدرسه با چتر مشکی بزرگم بودم، محض احتیاط که امروز بارون بباره. میدونی، کار از محکم کاری عیب نمیکنه. و یه گربه سیاه دیدم، مث همیشه بهش زل زدم و پشمکی بودنشو تحسین کردم.
جلوتر رفتم و خودمو آماده ی روز کردم. اصلا مطمئن نبودم چه حسی دارم. نه خوشحال بودم و نه عصبانی یا ناراحت. رنگ طوسی آسمون داشت رنگای اطراف رو مرده تر و بی رنگ تر میکرد. میشه گفت هوای مورد علاقمه. حس زنده بودن داره.
بادی که برگ های زمین رو تکون میده و اطرافت میچرخونه و ابر هارو هرلحظه ببینی درحال حرکتن، و درختای همیشه سبزی که طیف رنگی مختلفی دارن. برای مثال، از کنار یه درختی گذشتم که رنگ برگ هاش سبز پسته ای بودن و تنه ی رنگ قهوه ای مداد رنگی های 12 رنگه رو داره و در همین حال درخت کنارش رنگ برگ هاش سبز لجنی بودن و تنه ش قهوه ای مایل به طوسی بود. از تفاوت اجزای طبیعت خوشم میاد. میشه گفت هر حالت طبیعت رو دوست دارم. یه بار دیگه این بهم یادآوری شد.
اره خلاصه از بحث خارج نشیم
اهم... دیروز برخلاف امروز آفتابی و گرم بود، ولی میدونستم که امروز بارونیه و بیصبرانه منتظر نقطه های کوچولوی خیس روی زمین بودم.
رسیدم مدرسه، جای همیشگیم کیفمو گذاشتم و منتظر دوستام موندم. صدای رعد و برق های کوچولو از اینو و اونور میومد و باد برای چند لحظه شدید میشد.
"انگار آسمون بازم میخاد گریه کنه"
فکریه که هر دفعه قبل بارون به ذهنم میاد
کم کم چند تا قطره رو صورتم افتادن و متوجه شروع بارون شدم.
این لحظه خیلی زود گذشت، مثل بارون، یهویی بود. اطراف گشت زدم و کم کم از دهن بچه ها شنیدم که
"مدرسه تعطيله"
دوستم بدو بدو اومد کنارم و گفت که تعطیله
منم تایید کردم و منتظر موندیم بقیه دوستام بیان
خوب شده که چترمو اوردم
یه ربع گذشت و هنوز از ذوقمون کم نشده بود.ولی خب،دلیل ذوق دوستام باهام یه ذره فرق داشتن. امروز ریاضی داشتیم و کلی کار عملی دیگه و خداروشکر که مجبور نیستیم باهاش سروکله بزنیم. ولی من بخاطر بارونی که قراره بیاد و میتونم تا موقع رفتن به خونه اینور اونور رو بگردم. میدونی اگه دستم باز باشه میتونم هرکاری بخام بکنم،و این جزو همون روزا بود. حس خوبی داره، هرازچند گاهی نیازش دارم(داریم)
خلاصه، تعطیلی قطعی شد و بچه ها یکی یکی رفتن خونه هاشون. من موندم و بهترین دوستم. گفتیم آقا بریم سمت پارک کنار مدرسه. و تو راه پارک بودیم :/
سر راه یه گربه سیاه دیگه دیدم و دوستم باز از عکس العمل من جر خورد.
حس خوبی داشت که تو هوای نیمه بارونی با دوستت بری پارک، بدون هیچ فشاری
جلوتر که داشتم از اتفاقات اخیر حرف میزدم دوباره یه گربه ی مشکی دیدم.
"اینجا پیشی، اونجا پیشی، همه جا پیشی!"
و بازم صدای خنده هاش
"مطمئنم امروز ته بدشانسیه"
هرچند که اصلا بهش باور ندارم و صرفا عادتمه چرت و پرت تحویل بدم.
"🗿عقاید باطل..."
"🗿خراافاااتتت"
و دقیقا هم موافق بودم
اخه چیز به این پشمالویی و بیخیالی چجوری باید مایه دردسرت بشه؟
" مدرسه تعطیله برین خونه"
حداقل 5 بار اینو سر راه شنیدیم
و جوابمون؟
" میدونیم😂"
رسیدیم پارک و جای متفاوتی از دفعات قبلی نشستیم. صدای رعد و برق ها بلند تر شدن. میشه گفت صداش روحمو قلقلک میده، این توصیف امروز به ذهنم رسید.
پارک خالی خالی بود. همه ش برای خودمون. حدود نیم ساعت(یا کمتر) نشستیم و خیلی رندوم حرف زدیم
"ما هههه ترکیمووو بربری خوریم"
"هی"
مثالی از رندومیجات
بارون برگشت، و ایندفعه شدیدتر از قبل. یعنی، خیییلی، خیییلی شدیدتر.
اولش از نم نمه ش لذت بردیم و نقطه های کوچولوی خیسی رو لباسامون نشست. ولی کم کم باعث شد چترمو باز کنم
"پاشو پاشو شدییید شددد"
تنها چیزی که اون لحظه به گوشم میخورد صدای بارون بود. داشتیم میدوییدیم. هرچند که چتر داشتیم بازم خیس میشدیم.
صدای خنده هامون و هیجان و رنگ هوای اونموقع، خلوتی خیابونا و سرمای لباس هامون. اون لحظه بود که دوباره از خوشحالیم ترسیدم و عقب کشیدم، هرچند انگار هیچی از ذوق اون لحظه کم نشده بود.
بالاخره رسیدیم به کوچه ای که راهمون جدا میشه، خداحافظی کردم و نفس نفس زنان راه خونه رو رفتم.
بارون هم اروم تر شده بود و آسمون صاف شده بود.میشه گفت کرمشو ریخت و رفت.
از رو چاله های های کوچولوی آب که چند دقیقه پیش نبود پریدم و زیبایی غیر واقعی امروز تو ذهنم داشت رژه میرفت همه چیز خیلی سریع گذشت.... و دوستش داشتم. حداقل الان میدونم چه حسی دارم.
I'd like to belive that the black cats brought beauty, luck and joy.
فک کنم اینم خرافات باشه ولی کی اهمیت میده؟ من نه.