همیشه این روزها که می رسید، سر از پا نمی شناختم. با کلی ذوق کودکانه آویزهای کاغذی رنگ و وارنگ و کلی بادکنک می خریدم و با خودم می بردم مدرسه، تا برای تزئین کلاس استفاده کنیم و پیروزی انقلاب رو جشن بگیریم. شب 22 بهمن با اینکه هیچ یک از همسایه ها این کار رو نمی کرد، من و خواهرم می رفتیم روی پشتبام و الله اکبر می گفتیم. و چه غروری سر تا پای ما رو می گرفت و چه شادی غیرقابل وصفی! امسال این پیروزی 40 ساله میشه. و من در 25 سال از او سهیم بودم.
اما امسال با سالهای گذشته تفاوتی داره و اون هم تفاوت در شادی است. چند سالی هست که دیگه از بودن چنین روزی در تقویم شاد نمیشم. از تعطیلات زیادی بیزار شدم. ترجیح میدم که در شلوغی روزهای عادی گم بشم تا بلکه خاطرات این سالها برام تداعی نشه. واقعیتش اینه که مدتهاست برای هیچی ذوق نمی کنم. نه وقت برجام، نه وقت انتخابات، نه وقت جام جهانی و نه هیچ وقت دیگه و برای هیچ مناسبت دیگه ای.
این روزها که از راه میرسه به گذشته ام فکر می کنم. به راهی که اومدم. به کارهایی که کردم. به اعتقاداتی که داشتم و الان برام هیچ رنگ و بویی نداره و باهام غریبه شده. به ذوق های کودکانه ای که داشتم. به همه ی چیزهایی که داشتم والان دیگه جز خاطره، چیز دیگه ای برام نمونده.
در طی این مدت، تلخی ها و سختی های زیادی رو متحمل شدیم. از تحریم گرفته، تا بی کاری، فقر و اعتیاد. روزهای کودکی من در کشاکش این مشکلات سپری شد. روزهای نوجوانی من با تحریم های گسترده ایران که موجب از کار افتادن خیلی از کارخانه ها و تولیدات داخلی بود همراه شد. و روزهای جوانی من درگیر آشوب هایی شد که ناشی از بغض و کینه های داخلی بود.
بغض جوانانی که سهم خودشون رو مطالبه می کردن. سهم سالهایی که برای بودن در چنین کشوری شادی کردند و بارها و بارها ازش حمایت کردن. امید داشتن و برای به ثمر رسیدن این امید، همه کار کردن.
اما الان امید خیلی کمرنگ شده. بی اعتمادی موج می زنه و همه درگیر خودشون شدن. اونقدر غم نان همه گیر شده که کسی به دیگری فکر هم نمی کنه، چه برسه که بخواد کمکی کنه.
خسته ام. از دیدن، شنیدن و نوشتن همه ی این کاستی ها خسته ام. ترجیح میدم دنیای خودم رو بسازم و این ملت رو به حال خودش رها کنم. اما من هنوز امید دارم. امید به تغییر چیزی که دیگه نمی خوامش و برای ساختن چیزی که می خوام همه ی تلاشم رو می کنم.
می خوام که دانه های کوچیکی رو بکارم که به مرور زمان جوانه بزنن. به وقت خودش درختان تنومندی بشن که هیچ تبری اونها رو قطع نکنه. جنگل سرسبزی بشن که از بودن و دیدنش لذت ببرم. من هنوز هم امید دارم...