عموما آدمی نیستم که سینما برم و تنهایی بخوام فیلم ببینم. ولی گاها با دوستانم که خیلی کم پیش میاد به سینما میرم و فیلمی که تعریفش رو زیاد شنیده باشیم نگاه می کنیم.
البته من از تجربه کردن فیلم جدید هم بدم نمیاد. شاید دیدن فیلم هایی که حتی کسی هم تعریفی نکرده ازش رو بیشتر دوست داشته باشم.
این روزها سینمای ما پر شده از فیلم های گیشه ای. فیلم هایی که تعداد زیادی بازیگر محبوب رو در بیلبورد های اتوبان ها یا تبلیغات کانال های مختلف می بینیم ولی در پایان فیلمی که دیده میشه، بدون محتوا و صرفا شاید چندین بار لبخندی را به لبان مخاطب هدیه دهد. نمونه واضح اینگونه فیلم ها رو میشه در فیلم " ما همه با هم هستیم" به کارگردانی کمال تبریزی دید. وقتی که از سالن سینما خارج شدم، حس خوبی بهم دست نداده بود. شاید نگاه من به سینما و فیلم با بقیه متفاوت باشد، انتظار دارم فیلمی که تماشا می کنم آموزه ای برای من داشته باشه یا حداقل من و به فکر فرو ببره، ولی اینطور نبود.
اما در حدود چند ماه گذشته، ۲ فیلم بسیار بر روی من تاثیر گذاشت. فیلمهایی که اجتماعی بودند و احساسات انسان ها رو قلقلک میداد. نه به این معنی که مردم با این دیدن فیلم ها اشک میریختند( که شاید هم میریختند) بلکه به این معنی که حسی درون انسانها رو بر می انگیخت برای تفکر و یا حتی تلنگر.
اولین فیلمی که این ویژگی رو برای من داشت، فیلم شبی که ماه کامل شد به کارگردانی نرگس آبیار بود. فیلمی سراسر فراز و نشیب، فیلمی که لحظه لحظه آن را نتوانستم پیش بینی کنم. فیلمی که می توانستم کامل لمس کنم و پس از آن حداقل یه فحش به ریگی داده باشم. به نظر من اینگونه فیلم ها که پس از اتمام می تواند حداقل منجر به یک اقدام شود، بسیار موفق تر از فیلم هایی است که صرفا خنده بر لبان انسان ها ایجاد می کند.
بعد از دیدن فیلم شبی که ماه کامل شد، که در سینمای مجتمع ایرانمال تماشا کردن، حدود ۱ ساعت با کسی حرف نمی زدم و تنها به دوردست خیره می شدم. فکرم خیلی درگیر بود، که چطور یک داستانی که در ابتدا دراماتیک عاشقانه شاد بود به یک داستان سرتاسر تنفر و حزن و غم تبدیل شد؟ چطور یک انسان می تواند مرزهای انسانیت را زیر پا بگذارد و تبدیل به یک هیولای ترسناکی شود که خانواده و عزیزترین نفرات زندگی اش را حاضر باشد به خاطر یک تفکر باطل از دست بدهد؟ چطور میتوان حال مادری را درک کرد که در جلوی اقوام بریده شدن سر فرزندش را میبیند؟ و هزاران چطور دیگر....
به نظر من نرگس آبیار با تیم نویسندگانش بسیار خوب توانسته بودند روایتگری کنند. اما میتوانست پایانی همراه با اقتدار هم داشته باشد. پایانی که دستگیری عبدالمالک ریگی را به همراه دارد. اما شاید تاثیر این فیلم نامه بر روی ذهن و جان مخاطب بیشتر باشد.
دومین فیلمی که بر روی من تاثیرگذار بود، فیلم متری شیش و نیم به کارگردانی سعید روستایی بود که چند روز پیش از طریق سرویس فیلیمو تماشا کردم. دیدن خرابه ها و حلبی آبادهایی که پاتوق معتادان و مصرف کنندگان مواد مخدر است به قدری برایم درد آور بود که سریع فکرم رو درگیر خودش کرد. دیدن زنان و کودکانی که در این خرابه ها زندگی می کنند و پدران و مادرانی که روز به روز تعدادی از آنها به واسطه مصرف این مواد، از بین می روند.
مهمترین پیامی که این فیلم برای من داشت این بود که چطور عقده های یک فرد میتواند به آوارگی و بدبختی عده زیادی آدم منتهی شود. رضا خاکسار (نوید محمد زاده ) به گونه ای رفتار کرد که قدرت این را دارد تا هر اتفاقی را رقم بزند، اما هر بار به در بسته خورد. شاید با پول بشود کارهای زیادی را انجام داد، اما پول هم قدرتی دارد که تمام می شود و بالاتر از آن هم قدرتی هست.
در نهایت دیدن این ۲ فیلم رو به همه دوستانی که به دنبال برانگیختن حس درونی هستند، توصیه می کنم.
خودتون چه فیلم هایی باعث شده تا یه حسی بعدش پیدا کنید؟؟؟