همهی ما دیده میشویم. حتی آن دخترک زرنگ در فیلم دایرهی زنگی، آنگاه که در انتهای فیلم با خیالی راحت سرش را به شیشهی اتوبوس تکیه زده، گویی آرامش در وجودش نقش بسته، و گمان میکند همه را قال گذاشته و تمام. اما نه. دوربینهایی که مدام و پس از هر چند صحنه یک بار در پایان فیلم به تصویر کشیده میشوند، بی آنکه دیالوگی بگویند، گویی کارگردان میخواهد با آنها حرفش را بزند، دوربینهایی که همگی از بالا هستند، در آسمان، و ما را از بالا نظاره میکنند، که انگار همیشه کسی ما را از بالا نگاه میکند، تک تک اَعمال ما را. و هیچکس در این فیلم نمیتواند خودش یا اَعمالش را مخفی کند، هیچکس، نه شاگردان مدرسه، نه معاون مدرسه، نه شوهر معاون، نه پسر فیلمساز، نه مهران مدیری، نه محمدرضا شریفینیا، و نه حتی طلا و جواهرهای درون کمد. همه به نحوی بالاخره دیده میشوند. نه فقط بدیهایشان. که خوبیها نیز دیده میشوند. آن دخترک با آن همه قساوت دید که صابر ابر در عشقش پاک بود و دستش را همچون خیلیهای دیگر لمس نکرد. و ما هم دیدیم البته. و البته نمیدانم ارتباط این دیده شدن با نام فیلم، یعنی دایرهی زنگی چیست. دایرهای که قرار است به ما چیزهایی را نشان دهد، چیزهایی که به ظاهر خوب نیستند و ما نباید آنها را ببینیم.