ویرگول
ورودثبت نام
itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

آخرین کار

عرقهای روی پیشانیش را با آستینش پاک کرد،دستش را داخل جیبش کرد و ساعت مچی بدون بندی را بیرون آورد و ساعت را نگاه کرد،ساعت دوازده و چهل دقیقه بود و چیزی به اذان نمانده بود،از داربست پایین آمد و خودکار را از پشت گوشش برداشت و دفترچه جیبی رنگ و رو رفته ای که گوشه های خیس عرق بودند را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید.سریع برگه ها را عقب و جلو میکرد تا به امروز برسد و داخل آن هشتم مرداد هشتاد و چهار نوشت.

لباسش را عوض کرد،به دستشویی رفت و وضو گرفت،هنوز چند قدمی برنداشته بود که نقش زمین شد،علی که از دور نگاه میکرد سریع بلند شد و بسمت استاد منوچهر دوید،هرچقدر سعی میکرد او را بلند کند زورش نمیرسید،اصلا تکان نمیخورد تمام بدنش داغ داغ شده بود و نفس های کوتاه و سریعی میکشید.

با کمک چند نفر به زور او را داخل خانه بردند و زیر کولر گذاشتند پاهایش را بلند کردند و ماساژ میدادند،ولی هیچ فرقی نمیکرد،بالاخره به اورژانس زنگ زدند و بعد از نیم ساعتی سررسید و بسمت بیمارستان حرکت کردند،درطی مسیر علی به صورت تکیده منوچهر زل زده بود که هرلحظه تکیده تر میشد و چشمانش میخواست از کاسه بیرون بزند.نفسش به شماره افتاده بود و مدام آب دهانش را قورت میداد و صدای آژیر تمام ذهنش را گرفته بود.که سنگینی دستی را احساس کرد.

پرستار بود و پشت سرهم میگفت"آقا چرا جواب نمیدید مگه شما همراهش نیستید،بیماری خاصی داره؟دارویی استفاده میکنه؟".

علی که گیج ومبهوت به دهان پرستار خیره شده بود گفت"متوجه نشدم،چیزی گفتید؟" و پرستار دوباره سوالش را تکرار کرد.

علی که زبان در دهانش خشک شده بود گفت"بیماریییی!!!!!!"

و دوباره مکثی کرد و گفت"آره سرطان داره اما هرچی گشتم داروها با اوستا نبود".بالاخره آمبولانس به بیمارستان رسید و منوچهر در اورژانس بستری شد و یکی دوساعتی گذشت تا همه خانواده،برادر،داماد و بقیه سربرسند،انگار همه منتظر بودند که یکی از همین روزها سریع خودشان را به بیمارستان برسانند.

و بعد از چندین ساعت منوچهر چشمانش را باز کرد و به سقف زل زد و دست راستش را به زور بلند کند وبه سقف اشاره کرد و هرچه بیشتر تقلا میکرد صدای دستگاهی که به او وصل شده بود بیشتر میشد و یک دفعه صدای بوق ممتد تمام فضا را گرفت،صدای قدمهای پزشک و پرستار  بین صدای شیون و گریه گم شده بود.هرچقدر تلاش میکردند صدای بوق ممتد بیشتر میشد و بعد از نیم ساعتی که عرق تمام صورت پزشک و پرستار را گرفته بود دست از کار کشیدند ولی هنوز صدای بوق ممتد می آمد.

استاد منوچهر رفت و نتوانست آخرین کارش را تمام کند.

داستانسرطانزندگیکارمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید