ویرگول
ورودثبت نام
itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۳ دقیقه·۹ روز پیش

شفاعت

آخر تابستان امسال دقیقا چهار سال تمام بود،چهار سال تمام بود که دیگر نمیتوانست حرف بزند،چهار سال تمام بود که دیگر نمیتوانست راه برود،چهار سال تمام بود که دیگر نمیتوانست بچه هایش را بغل کند و دقیقا چهار سال تمام میشد.

چهار سال تمام بود که دیگر نمیتوانست بیرون برود،خرید کند،بخندد یا گریه کند،چهار سال تمام بود که هر روز آرزوی مرگ میکرد،چهار سال تمام بود که هر لحظه به این فکر میکرد که ایکاش بتواند به گذشته برگردد و دیگر همه آن قرصها را یکجا نخورد،آن موقع با مردن مشکلی نداشت ولی اگر میدانست که بعد از آن اتفاق نه مرگ در انتظار او است و نه زندگی،هیچ وقت اینکار را نمیکرد.

به همه فامیل گفته بودند،سکته کرده است،گفته بودند کسی به دادش نرسیده است و واقعا هم کسی به دادش نرسیده بود.

اوایلش بهتر بود،هر روز پرستار داشت کارهایش را انجام میداد،هفته ای یکبار با روانشناس ملاقات داشت ولی هیچ کدام فایده ای نداشت،تنها اتفاقی که افتاد خالی شدن پس انداز زندگیشان بود،پولی که قرار بود جهیزیه دخترش شود،پولی که قرار بود پس اندازی برای پسرش باشد دود شد و به هوا رفت.

به امید اینکه در پایتخت شاید علاج و معجزه ای باشد دار و ندارشان را نقد کردند و یکسالی در تهران بودند ولی آن هم فایده ای نداشت و دست از پا درازتر به شهرشان برگشتند،نه خانه ای مانده بود و نه پولی،به اجبار به خانه پدرش رفتند تا مادرش مراقبش باشد.

تا وقتی مادرش بود همه چیز روبه راه بود میدانست چه وقت تشنه است یا چه وقت گرسنه است،چه وقت هوس چایی کرده است و یا خوابش می آید ولی از یکسال پیش که مادرش فوت کرده بود اوضاع بدتر شده بود.

چه شبها که گرسنه خوابیده بود و چه ساعتها که با لب خشک گذرانده بود،نه میتوانست حرفی بزند و نه اشاره ای بکند فقط کمی لبانش را تکان میداد و چشمانش را میتوانست بچرخاند.مادرش که بود چای را آرام آرام برایش فوت میکرد،چای خیلی دوست داست.ولی از یکسال پیش حسرت چای نیز در دلش مانده بود.

هفته ای دوبار خواهر بزرگترش حمامش میکرد بدنش را با روغن زیتون چرب میکرد،موهایش را شانه میکرد و لباسهایش را میشست،گهگاهی هم با او درد دل میکرد.

ماه محرم تمام شده بود،اربعین رفته بود و صفر هم داشت به پایان میرسید وقتی بچه  بود در خانه شان از اول محرم تا آخر صفر علم و بیرق نصب میکردند و سه بار در عاشورا و اربعین و سیم صفر نذری میدادند چقدر دلش برای همان رنگ و صدا تنگ شده بود،چقدر دلش برای عطر و طعم قیمه لک زده بود،چقدر دلش برای ته دیگهای چرب و ضخیم تنگ شده بود دوست داشت برگردد به همان موقعی که سر شستن دیگ نذری دعوا میکردند هر کسی حاجتی داشت.

مادزش میگفت"اباعبدالله و ابوالفضل کور مادرزاد شفا دادن برای اونها که سخت نیست اگر خدا بخواد تو هم خوب میشی،دعا کن"،پارسال کل محرم و صفر دعا و روضه برای شفا او گرفته بودند و همان موقع مادرش رفت.

دوست داشت باز روضه بگیرند شاید امسال تقدیرش باشد،چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود،مادرش دیابت داشت نذر کرده بود اگر دخترش شفا بگیرد از دم خانه تا خود کربلا پیاده برود ولی نماند که نذرش را ادا کند شاید امسال تقدیرش باشد،خودش باید نذرش را ادا کند.

امسال همه جا سوت و کور بود نه بیرقی بود و نه صدای،سکوتی وحشتناک همه جا را گرفته بود،اما صدای در گوشش میشنید،صدای مادرش بود که میگفت"آقا ابوالفضل شفاعتت کرده،آقا ابوالفضل شفاعتت کرده"

اشک در چشمانش حدق زده بود دیگر سنگینی دست و پایش را حس نمیکرد،حس میکرد میتواند دستانش را تکان بدهد میتوانست بخندد،دوست داشت بلند شود و بالا بپرد که ناگهان صدای جیغ دخترش را شنید که داشت صدایش میزد"مامان مامان،مارو تنها نزار،مامان خوبم،مامان نرو،مامان نرو"

داستانخودکشینذریمحرمزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید