itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

فراموشی

سیگار،سیگار و بازهم سیگار،تنها دلخویش همین بود و جرعه نوشابه ای که پایین میداد،هیچ چیز به اندازه چند نخ سیگار و یک نوشابه مشکی حالش را خوب نمیکرد.

سیگار کشیدن با همان ادا و نقش قهرمانان فیلم های قدیمی،ابروها رو در هم کشیدن و پکی به سیگار زدن،ولی آن دوران خیلی وقت بود که تمام شده بود،حتی همان قهرمانان و سوپراستارها هم الان خانه نشین بودند،چه برسد به او که فقط یک کارگر ساده بود و حتی دیگر هم نمیتوانست حتی ادای همان سیگار کشیدن را درآورد.

اولین باری که به سینما رفته بود،شانزده سالش بود،همراه برادر بزرگترش بود،یک روز که دیگر از پیدا کردن کار ناامید شده بودند،دوتایی باهم سینما رفته بودند،البته برادرش خیلی زیاد فیلم دیده بود و اولین بارش نبود،چندسالی بود به شیراز آمده بود و هر روزی که بیکار میشد از صبح تا شب در سینما بود،بقول خودش همان سینماهای که پول یک فیلم میدادی ولی دوتا فیلم پشت سرهم میدیدی.

اما اولین فیلم او برایش مثل وحی الهی بود مثل همان هایی که در یک لحظه جرقه ای در ذهنت روشن میشود وبا خود میگویی این دیگر از کجا آمد،چقدر دلچسپ بود چقدر حیرت انگیز بود،اولین فیلمش در همان چند دقیقه اول،آرتیست نقش اول سیگارش را روشن کرد و بعد حسابی بقیه را کتک زد و چقدر آن صحنه را دوست داشت،تا چندین سال تیپ وقیافه اش دقیقا مثل همانها بود با همان لهجه و ادا،حتی یک دستمال یزدی خریده بود و یک زنجیر و یک چاقو در جیبش گذاشته بود و دقیقا شبیه آرتیست نقش اول شده بود.

اما الان سالهای سال گذشت بود و فقط همان سیگار و نوشابه بود که باعث میشد انگیزه ای پیدا کند که قدم از قدم بردارد،چند سالی بود خانه نشین بود و پیش همه حساب دفتری باز کرده بود،یک قلم پنیر یک قلم تخم مرغ و بقیه خرج سیگار و نوشابه شده بود،از جلوی بعضی از مغازه ها دیگر رد نمیشد،خجالت میکشید و منتظر بود که پسرش از عسلویه بیاید تا حسابهای دفتری را دوباره صاف کند ولی چند هفته ای بود خبری از اوهم نشده بود و یکی یکی دفترحساب ها و چوب خط ها پر شده بود و فقط مش کاکاجان با آن سبیل هیتلری مانده بود که به او قرض میداد.

اصلا نمیدانست چه شد که به اینجا رسید،پدرش وقتی مرد حتی یک قرون حساب دفتری نداشت،حتی یک نفر نبود که طلبکار باشد ولی همه چیزش به پدرش رفته بود الا همین.به همه کس بدهکار بود و کسی پیدا نمیشد که او را بشناسد و از او پول قرض نگرفته باشد.

تمام ذهنش را این فکر کرده بود که چه شد که به اینجا رسید،تمام هم دوره ای ها و تمام هم سالهای او وضعیتی شبیه او داشتند فرقی نمیکرد شاغل بوده یا نبوده،بیمه داشته یا نداشته،همه سرانجامشان شبیه زندگی واقعی همان ابرقهرمانان فیلمهای قدیمی و هالیوودی بود،چاق،بی پول و افسرده.

سیگارش داشت خاموش میشد که سیگار بعدی را بیرون آورد وسیگارش را با آتش قبلی روشن کرد و از روی جدول کنار پیاده رو بلند شد که به خانه برود ولی اصلا یادش نمی آمد به کدام طرف برود،مات و مبهوت به اطراف نگاه میکرد،اصلا نمیتوانست بیاد بیاورد که به کجا میخواست برود.

چراغ مغازه ها یکی یکی خاموش میشد و خیابان تاریک و تاریکتر میشد ولی نمیتوانست قدم از قدم بردارد،یک لحظه خودش را جلوی ساختمان سبز رنگی دید که پسر جوانی با لباس و کلاه سبز ایستاده بود و خیره به صورت پسرک نگاه میکرد و پسرجوان جلو آمد و گفت"کاری داشتی،جلوی در واینسا که سرهنگ بیاد گیر میده"

و باز همینطور خیره نگاه میکرد،نمیتوانست زبانش را بچرخاند و حتی اگرهم میتوانست باز نمیدانست چه چیزی بگوید،دوباره سرباز پرسید"پدر جان اسمت چیه؟کجا میخای بری؟"

و این دفعه به زور توانست زبانش را تکان بدهد ولی فقط یک کلمه از دهانش بیرون آمد"کازرون،کازرون"

تنها کلمه ای که بخاطر داشت همین بود،شب شده بود که افسر نگهبان سر رسید و قرار بر این شد که پیرمرد تا صبح بماند و اگر کسی پیدا نشد،به بهزیستی تحویلش بدهند.

از شب تا صبح بیدار بود و مدام به آبدارخانه سر میزد و به لیوان چایی اشاره میکرد ولی حتی نمیتواست یه قلپ از آن را هم بخورد،هرچقدر زور میزد تا بتواند چیزی را قورت بدهد نمیتوانست.

در همین گیرو  دار بود که دو پسر جوان وارد کلانتری شدند و به محض دیدن پیرمرد او را شناختند،جلو رفتند سلام کردند ولی باز پیرمرد مات و مبهوت نگاهشان کرد و سرباز از آنها پرسید"اینو میشناسید"

پسرجوان تر با موهای پرپشت جواب داد"آره بابا،این بابای محمد همکلاسیم هست،اینجا چکار میکنه"

سرباز گفت"حواسپرتی داره،برید به خونشون بگید با مدارک بیان تحویلش بگیرن"

هنوز به ربع ساعت نرسیده بود که محمد مثل برق سررسید،تمام تنش خیس عرق شده بود و نفس نفس میزد،مدارک را نشان داد و چند صورتجلسه را امضا کرد،دست پدرش را گرفته بود که ببرد که افسر نگهبان سر رسید و گفت"یه روزی هم خودت پیر میشی،خودتم فراموشی میگیری،زشته آدمی که این همه زحمت شمارو کشیده به اینجا رسونده بخواد آواره بشه،حواست بیشتر بهش باش"

محمد دوست داشت جوابش را بدهد دوست بگوید که چقدر امروز همه جا را زیر رو کرده است ولی ترجیح داد سکوت کند و دست پدرش را گرفت و آهسته از در کلانتری بیرون رفت.

داستانفراموشیالزایمرپدرتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید