itsmahmoud
itsmahmoud
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

کم حرفی

این دفعه هم یک دقیقه و چهل و سه ثانیه طول کشید،اصلا یادم نمیاد وقتی دارم با بابام تلفنی حرف میزنم بیبشتر از دو دقیقه طول کشیده باشه،دوست دارم برای یکبارهم که شده بتونم به هرقیمتی باشه اونقدر کشش بدم که یکساعت حرف بزنم ولی هرچقدر بیشتر تلاش میکنم کمتر موفق میشم.

اما این قضیه فقط برای من و بابام نیست حتی وقتی با عمو و دایی و یا پدربزرگمم حرف میزنم بیشتر از دو دقیقه طول نمیکشه،فقط یکبار وقتی برای انتخاب رشته از داییم که استاد دانشگاه هست کمک خواستم رکورد استثنایی رو زدم،پنج دقیقه.اصلا باورم نمیشد.

این داستان فقط برای پشت تلفن نیست حتی وقتی توی عروسی یا مهمونی همدیگرو میبینیم بازم بعد از ده دقیقه همدیگرو نگاه میکنیم،یه بار یادم هست عروسی پسرخالم بود و مردها توی خونه داییم بودند شاید کمتر کسی باورش بشه،مردها داشتند جومونگ نگاه میکردند.

پدربزرگم که از همه کم حرفتر هست،انگار ما کم حرف بدنیا میایم و هرچقدر بزرگتر میشیم کم حرفتر میشیم،پدربزرگم بین هردوجمله ای که میگه یه سرقلیون میکشه،اگر بخواد چیزی طولانی رو تعریف کنه فقط بوی تنباکوی برازجونی هست که کل خونه رو میگیره.

همیشه با خودم میگم چرا ما باید اینقدر کم حرف باشیم،ولی هیچ جوابی پیدا نکردم،انگار در تک تک بازهای ژنتیک ما ثبت شده.اما فقط یک نفر هست که توی این فامیل با بقیه فرق داره اون هم پسرخاله من هست که احتمالا به پدر و پدربزرگش رفته.هرجا میشینه اونقدر حرف میزنه که دیگه باید بهش بگی لطفا خفه شو،بچه که بود اونقدر حرف میزد که صبحانه تموم میشد وهنوز یه لقمه نخورده بود.

توی عروسیها همیشه دم در مجلس زنونه بود،یکی دوبار دعواش شد و از مجلس پرتش کردن بیرون،منم میخام اجتماعی تر باشم ولی دیگه اینقدر لوده هم بدرد نمیخوره.

من با مردها حرفی برای گفتن ندارم و وقتی بحث زنها و دخترها میشه که دیگه لال مادرزاد میشم اونقدر قرمز میشم که حتی اون دوتا کلام حرف معمولی هم یادم میره،توی دانشگاه اگه یه دختری سوالی ازم میپرسید بر و بر نگاهش میکردم،تا میخواستم حرفی بزنم دوستم همه چیز رو جمع و جور میکرد،اونقدر قلبم تند میزد که میترسیم الان قلبم از دهنم بیرون بزنه.

بعضی وقتها دوست دارم یه نفس عمیق بکشم محکم قدم بردارم و راحت حرف بزنم ولی تا نفس عمیق میکشم جلوی چشمم سیاهی میره،خب شاید قسمت ماهم همین بوده،شاید قرار بوده کم حرف بدنیا بیایم کم حرف بزنیم و بدون حرفی از دنیا بریم.شایدهم بخاطر همین بوده که همیشه پدربزرگم این بیت رو میخونه

کم گوی و گزیده گوی چون دُر تا ز اندک تو جهان شود پر

داستانخجالتاعتماد به نفسحرف دل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید