لعنت به یونانیها! خدا کم داشتند، نقاش،نجار، صنعتگر وفلانشان هم گاهی چوبی در چرخ خدایان کردهاند و داستانی ساخته اند.
یکی همین #ایکاروس پسر ددالوس، ددالوس آدم حسود و بیتربیتی بوده، پسرش هم بیجنبه
مردک مخترع و مجسمه ساز خوبی بوده است بعد یکهو توهم زده نکند برادرش از او بهتر باشد. برادرش را از بالای ساختمان انداخت پایین و کشت( تکنیک های مدرن کشتن هنوز کشف نشده بوده) از آنجایی یونانی ها مردمی مترقی بودند به مجازات اعدام اعتقاد نداشتند پس او را به کرت تبعید کردند. پادشاه کرت که دید یارو کلی مجسمه ساز ماهری است و حتی اسباب بازی و دکل و بادبان کشتی میسازد او را حسابی تحویل گرفت. ولی مثل همیشه پای یک زن در میان آمد، پِسفه،زن پادشاه کرت عاشق گاو نر پادشاه شده بود و از ددالوس خواست کاری کند که گاو عاشق او شود.(اخرالزمان همان چندهزار سال قبل از مسیح بوده ما الکی در آینده دنبالش میگردیم)
گفتیم که ددالوس بیتربیت بود، پس یک گاو چوبی میان خالی طراحی کرد که پسفه در آن جای میگرفت و خب یونان است دیگر تولد موجودی نصف گاو نصف انسان خیلی هم غیر عادی نیست.
باورتان میشود اینهمه تایپ کردهام تا ماجرای ایکاروس را بنویسم ولی این پدر حسود حتی در شرح ماجرا پس از چندهزار سال هم دست از حسادت برنمیدارد. گفتم یونانیها مترقی بودند ولی خب ددالوس الان ساکن کرت بود و کرتی ها کمی غیرتی بودند؛ یک پسر با سر گاو و تنه انسان را با یک من سیریش هم نمیشد به پادشاه بچسپانی( حتی #پوسایدن، خدای دریا، هم این یکی را گردن نگرفت) در نتیجه ددالوس با پسرش در بالای یک برج بلند وسط دریا زندانی شدند. من شخصا از کارهای ددالوس خسته ام شده
باری ددالوس کوتاه بیا نبود با پر پرندگان و شمع بالی برای پریدن و فرار کردن خود و پسرش ساخت، از آنجایی که سر عقل آمده بود به ایکاروس جوان توصیه کرد مراقب باشد چون اگر با این بالها زیاد اوج بگیرد خورشید مومها را می سوزاند، اگر هم پایین بپرد گرفتار شرجی دریا شده و در هر دوحال سقوط کرده و به فنا میرود.
بالاخره نوبت ایکاروس مرحوم شد(قصدم لو دادن داستان نبود، فکر میکردم آنقدر بزرگ شده اید که دنبال موجودی با چندهزارسال عمر نباشید)
ایکاروس از پرواز احساس قدرت کرد، واقعیت موجود را نپذیرفت از سطوح تعادلی بالاتر رفت، مرزهایش را نادیده گرفت، آفتاب موم هایش را آب کرد و در نتیجه فرا رفتن از مرزها و نپذیرفتن میانه تعادلی جان خود را از دست داد