امروز که زنگ زدم به مامان، گفت آقای رحیمی فوت شد. آقای رحیمی همسایهمان بود توی کوچهای که مامان اینها هنوز ساکنش هستند.
درجا یاد فاطمه افتادم. دخترش. وقتی رفتم دبیرستان یک بار توی صف تاکسی خیابان بابل دیدمش. فردای آن روز از پشت دیدمش. قدمهام را سریعتر کردم جوری که بهش برسم و وقتی رسیدم گفتم سلام. و همان سلام بود که ما را سه سال رفیق راه مدرسه کرد. از فرداش با هم قرار گذاشتیم راس ساعت هفت سر بنبستی که خانهی آنها آنجا بود. برگشتنی اما هر کی خودش برمیگشت.
بیشتر روزها فاطمه منتظر میشد آقای رحیمی از اداره بیاید دنبالش.
آقای رحیمی با آن صورت مربعی و درشت و هیکل بزرگش پشت فرمان آن رنو ۵ شبیه نقاشیهای کارتونی میشد.
گاهی توی کوچه میدیدمش و همیشه دلم میخواست اگر بابا ماشین خرید، یک رنو شبیه رنوی آنها باشد. ماشینی که تا حالا سوارش نشده بودم و توی خیالاتم خودمان را توش تصور میکردم. بابا نشسته است پشت فرمان رنو و مامان بغل دستش نارنگی پوست میگیرد. من و برادرهام هم نشستهایم عقب. من کنار پنجره پشت صندلی بابا نشستهام و به آدمهایی که توی خیابان با حسرت به ما نگاه میکنند محل نمیگذارم. مامان نارنگیهای پر شده را میدهد عقب و هر سه با هم دستمان را دراز میکنیم سمتش و مامان میگوید خب هول نزنید. مامان پشت تلفن میگوید: الو، یهو گفتم هول کردی؟بعد ادامه میدهد بیچاره فاطمه و عاطفه. دلم تنگ میشود برای فاطمه. با آن صورت گرد و سفید و چشمهای آبیش که باعث میشد وقتی کنار هم هستیم تقریبا دیده نشوم. بالاخره آن روز هم رسید.تعطیل شده بودیم و از جلوی آموزش پرورش میپیچیدم به خیابان اصلی که یکی بوق زد. وقتی برگشتم فاطمه را دیدم که روی صندلی جلو نشسته است، شیشهی شاگرد را پایین دادهاند و آقای رحیمی سرش را به طرف فاطمه هم کرده تا شخصا دعوتم کند. تعارفشان را رد نکردم. وقتی روی صندلی عقب نشستم به نظرم آمد سرم به سقف نزدیک است. صندلی های عقب بالاتر از صندلیهای جلو بود و انگار شیب داشتند. ماشین بوی چرم داغ میداد. بخاری روشن بود و چرم قهوهای صندلیها گرم شده بود. آقای رحیمی از توی آینه جلو نگاهم کرد و لبخند زد. حواسم به داخل ماشین بود و حالا میتوانستم بهتر خودمان را توی ماشین تصور کنم. فکر کردم چقدر کوچک است، ولی عیب ندارد اگر کمی جمعتر مینشستیم جا میشدیم. این تنها باری بود که من آقای رحیمی و فاطمه سوار آن رنو شدیم. سال بعد بابا هم اولین ماشینش را خرید. یک پیکان سفید که حکم کرده بود احمد هر روز دستمالش بکشد. یکبار گفتم کاش به جای این رنو میخرید. انگار به مقدساتش توهین کرده باشم گفت:« رنو واسه زن ها خوبه» من آن پیکان را دوست نداشتم و یادم نمیآید آن چیزهایی که توی سرم با رنو ۵ ساخته بودم توی آن پیکان شده باشد، حرف بابا اما جرقهای شد توی سرم. گفتم بعدها که خودم خواستم ماشین بخرم یک رنو ۵ میخرم آن هم رنگ کرمش را. ولی تا من توی چهل سالگی گواهینامه بگیرم رنو پنج تقریبا از خیابانها محو شده بود. زندگی همین است، خیالات و واقعیتش. خیالاتش بوی نارنگی و چرم میدهد و واقعیتش بوی محو شدن. واقعیت این بود، آقای رحیمیحالا مرده است.