لینک به قسمت اول :
https://virgool.io/@mahraz/braindrain1-fjmesjlbrdj1
من اهل آنچه گذشت و اینها نیستم پس اگر قسمت اول رو نخوندید بهتون توصیه میشه قسمت اول رو بخونید تا این در و گوهرهایی که اینجا میگم رو از دست ندید.
خلاصه روز مصاحبه فرا رسید و باوجود همه استرسهایی که اون لحظه من رو در بر گرفته بود دکمهسبز رو زدم. تصوری که از "جان وایت"تا اون لحظه تو ذهنم داشتم یک مردی بود که روزهای آخر میانسالی رو میگذرونه و در آستانه کهنسالی قرار داره. مردی با موهای جوگندمی و چشمای آبی مهربون و خسته. چیزی که دیدم یک مردی بود که روزهای آخر میانسالی رو میگذرونه و در آستانه کهنسالی قرار داره. مردی با موهای مشکی و چشمای مشکی و پوست مشکی و کت و شلوار مشکی در حالی که تنها چیزی که در چشمهاش معلوم نبود مهربانی بود. جان وایت ازم پرسید ماهاراز یعنی چی؟ گفتم یعنی راز ماه. گفت ماهارا به هندی یعنی بزرگ و آقا. گفتم من هم ترجیح میدم که معنی اسمم بزرگ و آقا باشه تا راز ماه. گفت حالا چه رازی هستی؟ گفتم اون رو دیگه باید از والدینم بپرسی و زدم زیر خنده و یک چشمک بهش زدم که نمیدونم با اون سرعت اینترنت و کیفیت تصویر چیزی دید یا نه.
جان تو هند به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود و انگلیسی یاد گرفته بود. من در ایران به دنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم و انگلیسی یاد گرفته بودم. انگلیسی خاورمیانهای دست و پا شکسته به جنگ انگلیسی هندی با سابقه بیست ساله رفته بود. مشکل اینجا نبود که من یک کلمه از حرفهای جان رو نمیفهمم. مشکل اصلی اونجا بود که جان هم به وضوح یک کلمه از حرفهای من رو نمیفهمید. موقع قرآن خوندن همهمون بسم الله الرحمن الرحیم رو مثل عبدالباسط با صوت و کشیده میگفتیم و تو بقیهاش میموندیم. منم موضوع تزم رو که یک هفته روش کار کرده بودم تند و به انگلیسی سلیس گفتم ولی بازم گویا جان چیزی دستگیرش نشده بود.
جان دید که از حرفهای من چیزی دستگیرش نمیشه سعی کرد خودش میدون رو دست بگیره و منم برای اینکه فکر نکنه خیلی بیغ هستم الکی یس یس میگفتم و تایید میکردم حرفاش رو. یک نفس ۳۰ دقیقه حرف زد. یه جایی یه چیزی گفت که وقتی گفتم یس کلی تعجب کرد و بهم گفت میشنوی چی میگم؟ منم از حربه پور کانکشن استفاده کردم. درسته که نمیفهمیدم چی میگه ولی واضح بود که داره پرت و پلا میگه. بعد از این همه پرت و پلا گفتن آدمی که داره پرت و پلا میگه رو تو یه نظر شناسایی میکنم.
مهمترین بخش حرفهای جان اونجا بود که گفت امروز من سیزدهمین نفری هستم که باهاش داره مصاحبه میکنه. همون لحظه فهمیدم که چه حماقتی کردم تافل و جیآرایی ثبت نام کردم و کلی پول رو دور ریختم. سیزده نفر تو یک روز؟ بعدا از یکی دوستام که زمینه کارش هیچ ربطی به ما نداشت فهمیدم که حتی با اون و حتی با پسرخاله اون هم مصاحبه کرده. تاویل عینی سرکار بودن رو فهمیدم.
جالب ترین بخش کار زمانی بود که برای سومین بار به استادم ایمیل زد که من با مهراز مصاحبه نکردم. بگو یک ایمیل بهم بزنه و من برای سومین بار بهش ایمیل زدم که ما با هم صحبت کردیم و اون هم گفت چطور؟ فهمیدم که یک جورهایی فتیش مصاحبه کردن داره و جالب اینجاست که من تو ایران ۷ نفر شناسایی کردم که با این استاده مصاحبه کرده بودند. جالب اینجاست که هیچ کدوممون راهی واشنگتن نشدیم. نمیخوام دیدتون نسبت به هندیها رو خراب کنم ولی تو کشوری با یک میلیارد و خردهای جمعیت همه جور آدمی پیدا میشه.
نمره تافل و جیآرایی بد نشد ولی من دیگه برنامهای برای اپلای نداشتم. دی داشت تموم میشد و ددلاینها یا گذشته بود و یا داشت میگذشت من شلتر از این حرفها بودم تا اینکه بهمن ماه عموی خانوم شین فوت شد... (قطعا ادامه دارد)